شماره ٣٨: من که از داغ جنون ساغر سرشار باشم

من که از داغ جنون ساغر سرشار باشم
خاک بر فرقم اگر منت دستار باشم
روي در دامن صحراي جنون مي آرم
چند بنشينم و خط بر رخ ديوار کشم؟
مردمي مردمک چشم جهان بين من است
پرده ديده خود در قدم خار کشم
چشمم از نيش مکافات ز بس ترسيده است
زهره ام نيست که ناخن به رگ تار کشم
کاوش سينه ز صد کار برآورد مرا
دست خود بوسم اگر دست ازين کار کشم
از قماش سخنم صبح بناگوش ترست
با چنين جنس چرا ناز خريدار کشم؟
من که از خرقه ناموس برون آمده ام
چون سر دار چرا منت دستار کشم؟
به تغافل جگر خصم زبون مي سوزم
نيستم برق که خنجر به رخ خار کشم
نيست در روي زمين گوشه امني صائب
رخت ازين لجه پر خون به سردار کشم