شماره ٣٦: جذبه اي کو که ز خود دست فشان برخيزم؟

جذبه اي کو که ز خود دست فشان برخيزم؟
از جهان بي دل و چشم نگران برخيزم
گرد من برتو گران است، بيفشان دستي
که ز دامان تو اي سرو روان برخيزم
مغز را پوست حجاب است ز آميزش قند
کي بود که ز سر هر دو جهان برخيزم؟
پيش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار
تا به نقد از سر اين خرده جان برخيزم
به شتابي که سپند از سر آتش خيزد
به هواي تو من از خويش چنان برخيزم
به سبکدستي سيلاب فنا ممکن نيست
کز سر راه تو چون سنگ نشان برخيزم
چند در سود و زيان عمر سر آيد، کو عشق
تا ازين عالم پر سود و زيان برخيزم
سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش
نيست ممکن ز لب آب روان برخيزم
در کمانخانه افلاک اقامت کفرست
به ميان آمده ام تا ز ميان برخيزم
آنچنان پيکر من نقش نبسته است به خاک
که به بانگ جرس از خواب گران برخيزم
گر چه چون سايه زمين گير ز پيري شده ام
به هواداري آن سرو جوان برخيزم
خوابم از سختي ايام سبک گرديده است
بستر نرم ندارم که گران برخيزم
مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است
مگر از خاک چو ني بسته ميان برخيزم
آن سپندم که زتر دامني خود صائب
از سر آتش سوزنده گران برخيزم