شماره ٢٧: جگري تشنه تر از وادي محشر دارم

جگري تشنه تر از وادي محشر دارم
دم آبي طمع از ساقي کوثر دارم
گر گهر نيست مرا، چشم گهرباري هست
زر اگر نيست مرا، چهره چون زر دارم
همچنان داغ غريبي جگرم مي سوزد
گر چه جا در دل آتش چو سمندر دارم
ريزش پير مغان نيست به خواهش موقوف
چون سبو دست توقع به ته سر دارم
مي کند روي مرا عاقبت الامر سفيد
در دل خويش بهاري که چو عنبر دارم
پيش نيسان نکنم همچو صدف دست دراز
بس بود قطره آبي که چو گوهر دارم
ازتر و خشک جهان دستم اگر کوتاه است
شکرالله لب خشک و مژه تر دارم
مي روم هر نفس از بيم گسستن به گداز
گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
چون درين بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟
که به هر چشم زدن عالم ديگر دارم
خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
من درين ره به چه اميد قدم بردارم؟
گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
سود و سرمايه من از سفر عالم خاک
کف خاکي است که در کوي تو بر سر دارم
از شکر چاشني حرف گلوسوز ترست
طوطي خوش سخنم، ناز به شکر دارم
گر لبم تر نشد از چشمه حيوان صائب
دل چون آينه ز اقبال سکندر دارم