شماره ٢٥: طمع بوسه از آن لعل شکر خا دارم

طمع بوسه از آن لعل شکر خا دارم
خير از خانه در بسته تمنا دارم
چون قدح چشم به احسان صراحي است مرا
روزي خود طمع از عالم بالا دارم
چه کند با جگر سوخته چندين خار
دم آبي که من از آبله پا دارم
نيست از ريگ روان موج نفس سوخته را
لب خشکي که من از صحبت دريا دارم
دانه از دام به انداز رهايي چينم
توشه آخرت است آنچه ز دنيا دارم
نيست بي گوهر عبرت صدف عالم خاک
نه ز طفلي است اگر ذوق تماشا دارم
وحشت از ديدن مکروه فزون مي گردد
نه ز حرص است اگر روي به دنيا دارم
تن خاکي که به معماري آن مشغولم
لب بامي است که از بهر تماشا دارم
در سيه خانه ليلي نبود مجنون را
اين حضوري که من از پرده شبها دارم
صائب از محرمي شانه دلم صد چاک است
راه هر چند در آن زلف چليپا دارم