شماره ٢٣: چند اميد به خوي تو ستمگر بندم؟

چند اميد به خوي تو ستمگر بندم؟
نخل مومين به هواداري اخگر بندم
لب ز اظهار محبت نتوانستم بست
من که با موم دو صد روزن مجمر بندم
همچنان سبزه من گرد يتيمي دارد
جگر تشنه اگر بر لب کوثر بندم
زخم من چون گل صد برگ ز ناخن شده است
ننگ صد بوسه چرا بر لب خنجر بندم؟
روز فرهادي من چند بود پرده نشين؟
تيغ کوهي به کف آرم کمري بر بندم
ديگر از هيچ رخي نشأه مي گل نکند
شوري بخت اگر بر لب ساغر بندم
چشم بر ابر ندارد صدف قانع من
آب شور از مژه افشانم و گوهر بندم
مهر کردم روش نامه فرستادن را
دوزخي را ز چه بر بال کبوتر بندم؟
صائب از خنده او تا نظري يافته ام
تهمت تلخي گفتار به شکر بندم