شماره ٢٢: فيض در بيخبري بود چو هشيار شدم

فيض در بيخبري بود چو هشيار شدم
صرفه در خواب گران بود چو بيدار شدم
دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست
کارم آن روز نسق يافت که از کار شدم
من از زيرکي از دام قضا مي جستم
به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم
سر برآورد ز پيراهن من آخر کار
يوسفي را که ز آفاق خريدار شدم
خرده اي را که ز جيب دگران مي جستم
همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
گر چه يکرنگ به آيينه نشد طوطي من
اينقدر بود که يکرنگ به زنگار شدم
چون گهر در نظر جوهريان شد شيرين
خزفي را که من از عشق خريدار شدم
مي چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا
که چرا طوطي هر آينه رخسار شدم
سود و سرمايه من چيست بغير از افسوس؟
من که با دست تهي بر سر بازار شدم
داشت افسرده دلي حلقه بيرون درم
آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم
من که دارم به جگر خار ز ناسازي خويش
زين چه حاصل که جهان را گل بي خار شدم؟
سر من تکمه پيراهن خجلت گرديد
بس که مشغول به آرايش دستار شدم
نفس خوش نکشيدند غزالان صائب
تا من اين قافله را قافله سالار شدم