شماره ٢١: دست در دامن رنگين بهاري نزدم

دست در دامن رنگين بهاري نزدم
ناخني بر دل گلزار چو خاري نزدم
شبنمي نيست درين باغ به محرومي من
که دلم خون شد و بر لاله عذاري نزدم
دهشت سختي اين راه گره کرد مرا
سينه چون آبله بر نشتر خاري نزدم
ساختم چون خس گرداب به سرگرداني
دست چون موج به دامان کناري نزدم
گنج پر گوهر من اشک ندامت کافي است
بر سر گنجي اگر حلقه چو ماري نزدم
در شکست دل من چرخ چرا مي کوشد؟
سنگ بر شيشه پيمانه گساري نزدم
زان ز عيب و هنر خويش نگشتم آگاه
که به اخلاص در آينه داري نزدم
شد سرم خاک درين باديه و ز پاس ادب
دست چون گرد به فتراک سواري نزدم
گشت خرج کف افسوس، حناي خونم
بوسه بر پاي بلورين نگاري نزدم
گر چه سر حلقه دلسوختگانم چون داغ
ناخني بر جگر لاله عذاري نزدم
تير تخشي طمع از شير شکاران دارم
که ز کوتاهي اقبال شکاري نزدم
سيل بر خانه من زور چرا مي آرد؟
من چون بي وقت در خانه ياري نزدم
کار اين نشأه سزاوار به اقبال نبود
نه ز عجزست اگر دست به کاري نزدم
به چه تقصير زرم قسمت آتش گرديد؟
خنده چون گل به تهيدستي خاري نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمايان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاري نزدم