شماره ١٥: اگر چه چندي به زمين همچو غبار افتادم

اگر چه چندي به زمين همچو غبار افتادم
عاقبت در پي آن شاهسوار افتادم
کشش بحر مرا جانب خود باز کشيد
گر چه چون موج ز دريا به کنار افتادم
شد به يک چشم زدن خرج عدم خرده من
تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم
شد مگر قطره من بيخبر از شکر وصول؟
که ز دريا به کف ابر بهار افتادم
ز آهن و سنگ چه سختي که نيامد پيشم
در دل سوخته اي تا چو شرار افتادم
فتح بابي که مرا شد ز گلستان اين بود
که ز خميازه گلها به خمار افتادم
من که يک عمر به خود راه نبردم صائب
به چه اميد به انديشه يار افتادم؟