شماره ١٤: بيخودي داشت ز فکر دو جهان آزادم

بيخودي داشت ز فکر دو جهان آزادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
پاي من بر سر گنج است چو ديوار يتيم
دست خود بوسه زند هر که کند آبادم
سفر بيخوديم پا به رکاب است، کجاست
باد دستي که به يک جرعه کند امدادم؟
کار من در گره از پرهنري افتاده است
دارد از جوهر خود مو قلم فولادم
باد يارب ز سعادت همه روزش نوروز
هر که در عيد نيايد به مبارکبادم!
ناله مرغ گرفتار اثرها دارد
خواهد افتاد به دام دگران صيادم
خانه آينه را تنگ کند بر شيرين
بيستوني که مصور شود از فرهادم
منهم آن گوهر شهوار که از غلطاني
از کنار صدف چرخ به خاک افتادم
شب آبستن اميد شد آن روز عقيم
که من از مادر سنگين دل دوران زادم
به چه اميد دهم دامن فرياد از دست؟
من که فرياد رسي نيست بجز فريادم
نيست آن مصرع برجسته خدنگش صائب
که اگر بال برآرد، برود از يادم