شماره ١٣: عالم بيخبري بود بهشت آبادم

عالم بيخبري بود بهشت آبادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
عشق بر باد اگر داد باکي نيست
مي کشد جانب خود باز چو کاغذ بادم
نيستم از کشش موجه رحمت نوميد
گر چه از قلزم رحمت به کار افتادم
موجه ريگ روانم که به هر جنبش باد
مي زند غوطه به درياي عدم بنيادم
منم آن طفل بدآموز شکر خواب عدم
که شب اول گورست شب ميلادم
گره از غنچه پيکان نگشايد به نسيم
نتوان کرد به افسون طرب دلشادم
از دم تيغ که هر دم به سرم مي بارد
مي توان يافت که سهو القلم ايجادم
عزت عشق جهانسوز بود عزت من
گر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادم
گوشمال عبثي مي دهد استاد مرا
سبقي نيست محبت که رود از يادم
اختياري نبود نقش بد و نيک مرا
کعبتينم که گرفتار کف نرادم
از گرفتاري من هست اگر عار ترا
مي توان کرد به يک چين جبين آزادم
چه عجب صائب اگر شد سخن من يکدست
من که از فکر متين چون قلم فولادم