شماره ١٠: رفت آن روز که دامان بهار از دستم

رفت آن روز که دامان بهار از دستم
رفت چون برگ خزان ديده قرار از دستم
گر چه چون موج ز دريا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
به سبکدستي من نيست کس از جانبازان
مي جهد خرده جان همچو شرار از دستم
مي برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به يکبار رود دام و شکار از دستم
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گيرايي کار از دستم
توتيا مي شود آيينه ز جان سختي من
سنگ بر سينه زند آينه دار از دستم
تا بر آن چاک گريبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سينه موري اگر گشت فگار از دستم