شماره ٧: دست در دامن آن زلف معنبر زده ام

دست در دامن آن زلف معنبر زده ام
باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
شمع بيدار دلان روشني از من دارد
آب حيوان به رخ خضر مکرر زده ام
برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند
قدسيان را سر مقراض به شهپر زده ام
بسته ام از سخن عشق به خاموشي لب
مهر از موم به منقار سمندر زده ام
نيست يک سرو که پهلو به نهال تو زند
بارها در چمن خلد سراسر زده ام
سر خط راست روي جاده از من دارد
صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام
صفحه خرقه ام از بخيه هستي ساده است
همچو سوزن ز گريبان فنا سر زده ام
گر چه زاهد نيم، آداب وضو مي دانم
شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام
چون صدف کاسه در يوزه به نيسان نبرم
به گره آب رخ خويش چو گوهر زده ام
من و انديشه آزادي از آن حلقه زلف؟
رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!
صائب آن بلبل مستم که ز شيرين سخني
نمک سوده به داغ دل محشر زده ام