شماره ٥: دست بر زلف پريشان سخن يافته ام

دست بر زلف پريشان سخن يافته ام
چشم بد دور، رگ جان سخن يافته ام
شسته ام روي به خوناب جگر لعل صفت
تا رگ کان بدخشان سخن يافته ام
نکنم چشمم به عمر ابد خضر سياه
عمر جاويد ز احسان سخن يافته ام
چون شکر رفته ام از گرمي فکرت به گداز
تا نصيب از شکرستان سخن يافته ام
مورم اما ز شکر ريزي گفتار بلند
مسند از دست سليمان سخن يافته ام
چه گهرهاي گرانسنگ که در جيب اميد
از هواداري نيسان سخن يافته ام
جوي شيري که سفيدست ازو روي بهشت
خورده ام خون و ز پستان سخن يافته ام
به ستم دست از آن زلف ندارم صائب
چه کنم، سلسله جنبان سخن يافته ام