شماره ٤: تا ز بي حاصلي خويش خبر يافته ام

تا ز بي حاصلي خويش خبر يافته ام
از خزف گوهر و از بيد ثمر يافته ام
برو اي کعبه رو از دامن دست بدار
که من از رخنه دل راه دگر يافته ام
آب گشته است درين باغ دلم چون شبنم
تا ز خورشيد جهانتاب نظر يافته ام
پينه بسته است زخم چون صدف از سيلي موج
تا درين قلزم خونخوار گهر يافته ام
برسانيد به من قافله کنعان را
که از آن يوسف گم گشته خبر يافته ام
چتر گل باد به مرغان چمن ارزاني
کآنچه من مي طلبم در ته پر يافته ام
مشکلي نيست که همت نکند آسانش
بارها در دل شب فيض سحر يافته ام
به که در جستن تنگ شکر صرف کنم
پر و بالي که از آن تنگ شکر يافته ام
چون کشم پاي به دامان اقامت صائب؟
من که سود دو جهان را ز سفر يافته ام