شماره ٥٣: ز کوي عشق به جنت روي، بلا اينجاست

ز کوي عشق به جنت روي، بلا اينجاست
ره صواب ندانسته اي، خطا اينجاست
توان ز خدمت پير مغان جواني يافت
نهان مکن مس خود را که کيميا اينجاست
اگر ز خويش برون خواهي آمدن روزي
قدم به راه نه اکنون که رهنما اينجاست
ز بر نيامدن مدعا مباش غمين
چه مدعا به جز از ترک مدعا اينجاست؟
اگر ز عالم تسليم گوشه اي داري
بهشت و طوبي و حوران خوش لقا اينجاست
بهار در دل هر غنچه عالمي دارد
ترا خيال که عالم همين و جا اينجاست
اگر تو سر به گريبان خود بري چو گره
گرهگشاي تو با روي دلگشا اينجاست
در آن جهان نتوان يافتن سعادت عشق
سري برآر ز خود، سايه هما اينجاست
چه چشم، کز تو به هر جا نظر کند عاشق
کند خيال که حسن ترا حيا اينجاست
کشيده دار درين دشت پر فريب، عنان
که صد هزار سراب غلط نما اينجاست
چه احتياج دليل است بوي يوسف را؟
نسيم پيرهن و بوي آشنا اينجاست
دواي درد طلب نيست در جهان صائب
ترا خيال که اين درد را دوا اينجاست