شماره ٤٥: که اين نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟

که اين نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟
که شور در دل و جان مشوشم انداخت
چو تير راست، گريزان ز کجروي بودم
فلک چرا چو کمان در کشاکشم انداخت؟
خبر نداشت که آتش مراست آب حيات
کسي که همچو سمندر در آتشم انداخت
بهشت نقد ترا باد روزي اي ساقي
که بيخودي به عجب عالم خوشم انداخت!
عطيه اي است سزاوار قهر يار شدن
چه شد که از نظر لطف، مهوشم انداخت؟
ز اشک ساخته، پروانه وار شمع مرا
به آب راند و به درياي آتشم انداخت
شدم ز بند غم آزاد آن زمان صائب
که دل به حلقه آن زلف دلکشم انداخت