اي جبهه تو آينه سرنوشت ما
روشن چو آفتاب به تو خوب و زشت ما
در پله نشيب به قارون برابرست
ميزان ز بس گراني اعمال زشت ما
ما را به شکوه تنگي عالم نياورد
خلق گشاده است فضاي بهشت ما
از آب خضر دانه ما سبز گشته است
دست آزماي برق فنا نيست کشت ما
با آب شور کعبه نگرديم هم نمک
تا يک دم آب تلخ بود در کنشت ما
چون آفتاب اگر سر ما بگذرد ز چرخ
افتادگي برون نرود از سرشت ما
اي ابر رحمت اين همه استادگي چرا؟
وقت است برق ريشه دواند به کشت ما
نور و صفا در آب و گل ما سرشته اند
بر روي آفتاب کشد تيغ، خشت ما
صائب کشيد شعله ز دل داغ تازه اي
گل کرد شمع لاله ز دامان کشت ما