دل خود به خود شکسته شود عشق پيشه را
سنگ است در بغل مي پر زور شيشه را
چشم بد ستاره به عاشق چه مي کند؟
از کرم شب فروز چه غم شير بيشه را؟
در ساز با خزان حوادث که همچو سرو
بار دل است ميوه بهار هميشه را
پيران شکار طول امل زود مي شوند
در خاک نرم، حکم روان است ريشه را
آورده است صورت شيرين برون ز سنگ
فرهاد چون به سر ندهد جاي تيشه را؟
شمع و شراب و شاهد من خون دل بس است
برق از فروغ باده بود ابر شيشه را
رنگي به روي کار نياري چو کوهکن
از خون خويش تا ندهي آب تيشه را
صائب لباس برق نگردد حجاب ابر
تا چند زير خرقه توان داشت شيشه را؟