هوش نگذاشت به سر آن لب مي نوش مرا
با چنان هوش ربايي چه کند هوش مرا؟
گر بداني چه قدر تشنه ديدار توام
خواهي آمد عرق آلود به آغوش مرا
شور عشق و نمک حسن گلوسوزم من
نيست ممکن که توان کرد فراموش مرا
نه چنان گرم شد از آتش گل سينه من
که دم سرد خزان افکند از جوش مرا
دست بسته است کليد در گنجينه من
مي گشايد گره از دل لب خاموش مرا
شب زلف سيه افسانه خوابم شده بود
ساخت بيدار دل آن صبح بناگوش مرا
منم آن فاخته صائب که ز خود دارد دور
در ته پيرهن آن سرو قباپوش مرا