حسن اگر جلوه دهد بر سر بازار ترا
مصر زندان شود از جوش خريدار ترا
بوي گل مي برد از کار تماشايي را
حاجتي نيست به خار سر ديوار ترا
چشمه در فصل بهاران ننشيند از جوش
بوسه مي ريزد ازان لعل گهربار ترا
سرو بالاي تو از عشق علم شد در کفر
قمري از طوق، کمر بست به زنار ترا
اين چه ظلم است که من خون خورم و تيغ کند
به زبان پاک، خط از صفحه رخسار ترا
در دل گلشن فردوس خزان را ره نيست
چون به خاطر گذرد صائب افگار ترا؟