ز مهر و ماه سازد سير، رويت چشم روزن را
به يک شبنم کند محتاج، رخسار تو گلشن را
ضعيفان را به چشم کم مبين در سرفرازي ها
که تيغ تيز بر دارد ز خاک راه سوزن را
ز گرديدن سپهر سنگدل را نيست دلگيري
که در سرگشتگي باشد گشاد دل فلاخن را
نظر را برگ کاهي از پريدن مي شود مانع
بود بسيار، اندک کلفتي دلهاي روشن را
ندارد صبح با رخسار آتشناک او نوري
يد بيضا چراغ روز باشد نخل ايمن را
عيار همت ما پست ماند از پستي گردون
نفس در سينه مي سوزد چراغ زير دامن را
سخاوت مال را از ديده بدبين نگه دارد
به از دلجويي موران سپندي نيست خرمن را
گرانجاني ندارد حاصلي در پله گردون
به لنگر، سنگ از گردش نيندازد فلاخن را
چو قمري، سرو با آن سرکشي گيرد در آغوشش
نپيچد هر که صائب از خط تسليم، گردن را