به جوش آورد باد نوبهاران خون عالم را
اگر چون غنچه از اهل دلي، درياب اين دم را
وصال از تلخکامي عاشقان را برنمي آرد
که قرب کعبه نتوانست شيرين کرد زمزم را
کسي انگشت بر حرف عقيق ساده نگذارد
سيه رويي بود از رهگذار نقش، خاتم را
بهشتي شد مرا نظاره آن روي گندم گون
اگر گندم برون انداخت از فردوس آدم را
ندارد حاصلي سامان عشرت در کهنسالي
که نتواند نشاط عيد برد از ماه نو خم را
حجاب ديده روشن نمي گردد تن آساني
نسازد بستر گل غافل از خورشيد شبنم را
نمي آرد به دريا روي، طوفان ديده از ساحل
نگردد ياد دولت در دل ابراهيم ادهم را
به خون خلق ازان تشنه است دايم چرخ مينايي
که سرسبزي ز آب چشم باشد نخل ماتم را
بخيلان را به آهي ريزد از هم سلک جمعيت
پريشان مي کند اندک نسيمي ابر بي نم را
گواه از خانه باشد غنچه نشکفته را صائب
به شاهد نيست حاجت، روي شرم آلود مريم را