بخش دوم - قسمت اول

از عارف، سعدي:

چنين دارم از پير داننده ياد
که شوريده اي رو به صحرا نهاد
پدر در فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت بکردند، گفت:
از آن گه که يارم کس خويش خواند
دگر با کسم آشنائي نماند
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هر چه ديدم خيالم نمود
نشد گم که رو از خلايق بتافت
که گم کرده ي خويش را بازيافت
پراکندگانند زير فلک
که هم در توان خواندشان هم ملک
قوي بازوانند کوتاه دست
خردمند شيدا و هشيار مست
نه سوداي خودشان نه پرواي کس
نه در گنج توحيدشان جاي کس
برآشفته عقل و پراکنده هوش
ز قول نصيحت گر آنده گوش
تهيدست مردان پرحوصله
بيابان نوردان بي قافله
به دريا نخواهد شدن بط غريق
سمندر چه داند عذاب حريق
عزيزان پوشيده از چشم خلق
ز زنارداران پوشيده دلق
به خود سرفرو برده همچون صدف
نه مانند دريا برآورده کف
گرت عقل يار است از اينان رمي
که ديوانه در صورت آدمي
نه مردم همين استخوانند و پوست
نه هر صورتي جان و معني در اوست
نه سلطان خريدار هر بنده اي است
نه در زير هر ژنده اي زنده اي است
اگر ژاله هر قطره اي در شدي
چو خر مهره بازار از او پر شدي

نيز هم او راست:

قضا را من و پيري از فارياب
رسيديم در خاک مغرب به آب
مرا يک درم بود و برداشتند
به کشتي و درويش بگذاشتند
سياهان براندند کشتي چو دود
که آن ناخدا، ناخدا ترس بود
مرا گريه آمد زتيمار جفت
بر آن گريه قهقه بخنديد و گفت:
مخور غم براي من اي پر خرد
مرا آن کس آرد که کشتي برد
بگسترد سجاده بر روي آب
خيال است پنداشتم يا به خواب
ز مدهوشيم ديده آن شب نخفت
نظر بامدادان به من کرد و گفت
عجب مانده ي اي يار فرخنده زاي
ترا کشتي آورد، ما را خداي
چرا اهل معني بدين نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلي کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مار مهرور
پس آنان که در وجد مستغرق اند
شب و روز در عين حفظ حق اند
نگه دارد از تاب آتش خليل
چو تابوت موسي زغرقاب نيل
چو کودک به دست شناور در است
نترسد اگر دجله پهناور است
تو بر روي دريا قدم چون زني
چو مردان، که بر خشک تر دامني

نيز از سعدي:

مگر ديده باشي که در باغ وراغ
بتابد به شب کرمکي چون چراغ
يکي گفتش اي کرمک شب فروز
چه بودت که پيدا نباشي به روز
ببين کآشتي کرمک خاکزاد
جواب از سر روشنائي چه داد
که من روز و شب جز به صحرانيم
ولي پيش خورشيد پيدا نيم
قدم پيش نه کز ملک بگذري
که گر بازماني، زدد کمتري
رتيمه و رتمه نخي است که به انگشت بندند تا چيزي را به خاطر داشته باشند. مؤلف گويد: اين معني سخن يکي از شعراي ايران را به خاطر همي آورد. خدايش خير دهاد چه نيک سروده است:
نگردد تا فراموش آنچه گفتي دردمندان را
بر انگشت تو ميخواهم که بندم رشته ي جان را
شيخ نجم الدين را در قبال پرسشي که از او شد، نيک پاسخ داد: او را پرسيده بودند که زماني که گوئيم: «اللهم صل علي محمد کما صليت علي ابراهيم و آل ابراهيم » با وجودي که رتبه ي پيامبر ما(ص) از رتبه ابراهيم (ع) بالاتر است، آيا تشبيه صحيح است يا نه؟
شيخ نجم الدين پاسخ گفته است: منظور آن نيست که ايشان به درجه ي ابراهيم و آل وي رسند و از خط ايشان بهرمند شوند.
کساني که معاني کلام را نمي شناسند، چنين پنداشته اند، اما مراد آن است که اين رغبت بيان شود که خداوند بزرگداشت و اجلال در خور ايشان را عملي کند چنان که با ابراهيم و آل وي نيز به استحقاق ايشان عمل فرموده است.
خواهش در اين جا آن است که ذات پروردگار آن را که در خور پيامبر است برگزيند هر چند که از آنچه در خور ابراهيم بوده است فزونتر بود.
در سخن نظاير اين گونه تشبيه بسيار آمده است. چنان که کسي به ديگري که يکي از بندگانش را پوشانده يا انعام ديگر کرده است، گويد: با اين يکي نيز چنان کن که با آن ديگري کردي. هر چند اولي را فضلي بر ديگري نبود و آخري استحقاق بيشتري را واجد نيز بود.

سعدي:

به فتراک پاکان درآويز چنگ
که عارف ندارد ز دريوزه ننگ
برو خوشه چين باش سعدي صفت
که گردآوري خرمن معرفت
دلم به کوي تو دامن کشان رود ترسم
که سوي خانه گريبان چاک چاک برد.
امي کسي است که نوشتن نداند. واژه بمنسوب واژه ي امت عرب بود که به ندانستن خط و کتاب معروف بوده اند. و وصف امي پيامبر(ص) يا از اين حيث است يا از حيث نسبت وي به ام القري(مکه) است.
چه مردمان آنجا نيز چنان معروف بوده اند. همچنين ممکن است امي منسوب به ام به معني مادر بود. يعني وي همچنان بوده است که از مادر زاده شده يعني نوشتن نياموخته است. بدين ترتيب، زماني که گوئيم پيامبر ما امي است، يکي از اين سه وجه منظور است.
بدان همچنان که اکسير در سبد پيرزنان يافت نمي شود، بل در گنجينه ي پادشاهان بزرگ يافت همي آيد. اکسير سعادت ابدي نيز نزد اين و آن نيست و جز در گنجينه هاي الهي نيست.
و گنجينه هاي حق جلا و علا که در آسمان هاست، جواهر مجرد روحاني است و در روي زمين دل انبياء و اولياء. و آن کس که اين اکسير از جز اينان خواهد، راه گم کند و از راه راست لغزد.
و عاقبت کارشان ريا و ساختگي است و نيز افلاس و ساختگي بودنش زود مکشوف شود و حقيقت حالش نموده شود.
حق آن است که ايشان را با اين گفته ي خداوند مخاطب قرار دهند که «فکشفنا عنک غطأک فبصرک اليوم جديد» از کمال مهرباني و رحمت خداوندي نسبت به بندگان است که يکصد و بيست و چهار هزار نبي پي در پي بفرستاده است که نسخه اي از اين اکسير آدميان را آموزاند و ايشان را راه وصول بدين امر جليل نماياند.
خود اين ارسال را چنين ممدوح داشته است. «هوالذي بعث في الاميين رسولا» منهم، يتلوا عليهم آياته و يزکيهم و يعلمهم الکتاب و الحکمه و ان کانوا من قبل لفي ضلال مبين ».
که مراد از تزکيه - خداوند بهتر داند - پاکيزه ساختن ايشان و دور کردنشان از صفات درندگان و حيوانات و مراد از تعليم، آراستن ايشان به صفات فرشتگاه مقرب و في الجمله مجرد ساختن ايشان از صفات ناپسند و آرايششان به کمالات است و از همه مراد آن که دل و تن آدمي به سوي خداوند متوجه شود و از جز او منصرف گردد.
از سخنان بزرگان: شکرگزار را نعمت افزوده شود و کافر نعمت را مردودي حاصل آيد. خردمندترين مردم، عذرخواه ترين ايشان است.
زين العابدين (ع) را پرسيدند که کدامين عمل از ديگرکارها افضل است؟ گفت: اين که به قوت خرسند باشي، سکوت پيشه کني و بر رنج بردبار باشي و بر خطا نادم.
نيز از سخنان اوست که: کسي که سکوت پيشه کند، در چشم ها هيبت گيرد و مردمان به وي حسن ظن برند.

. . .

گفتي خبر دوست شنيدي چه شدت حال
اين ها زکسي پرس که از خود خبري داشت
آن را که رسد ناوک دل دوز تو بر چشم
ناکس بودار چشم دگر پيش ندارد

از يکي از شاعران:

بود نور خرد در ذات انور
بسان چشم سر در چشمه ي خور
اگر خواهي که بيني چشمه ي خور
ترا حاجت فتد با چشم ديگر
چه چشم سر ندارد طاقت و تاب
توان خورشيد تابان ديد از آب
چو از وي روشني کمتر نمايد
ترا ادراک آن دم مي فزايد
چو مبصر از بصر نزديک گردد
بصر ز ادراک او تاريک گردد
ندارد ممکن از واجب نمونه
چگونه داندش آخر، چگونه

عارفي گفت:

دنيا خواهان سه چيز است: بي نيازي، عزت و راحت. کسي که به دنيا پرهيز پيشه کند، عزت يابد، کسي که قناعت ورزد مستغني شود و کسي که کم کوشد، راحت آرد.
کليني از ابان بن تغلب نقل کرده است که: از ابي عبدالله(ع) درخواستم که مرا از حق مؤمن خبر ده. فرمود بگذارش و تکرارمکن. گفتم: فدايت شوم و باز همان سؤال را تکرار کردم.
فرمود: اين که نيم مالت را به وي دهي. سپس مرا نگريست و حال مرا دريافت و فرمود: اي ابان مگر نميداني که خداي عزوجل ايثارکنندگان بر نفس خويش را ذکر فرموده است؟ گفتم: بلي فدايت شوم.
فرمود: زماني که حال خود با مؤمن تقسيم کردي. هنوز ايثار نکرده اي چه در آن صورت يکسان ايد. زماني ايثار کني که از نصف ديگر نيز چيزي به وي بخشي.
سيد شريف ضمن نقل اختلاف نظر راجع به واژه ي الله و اشتقاق آن گويد: چنان که عقلا در قبال ذات حق تعالي و صفاتش به سبب احتجابش به انوار عظمت حيران اند، در واژه ي الله نيز متحيراند.
گوئي بر اين کلمه نيز اشعه اي از انوار خدائي تابش يافته است که چشم بينندگان را خيره مي دارد. اختلاف شده است که اين کلمه سرياني است يا عربي، اسم است يا صفت مشتق و اگر مشتق است، اصلش چيست. و اين که اگر غير مشتق است، علم است يا غير علم.
در کافي، باب دعائم کفر از علي بن حسين(ع) نقل شده است که فرمود: منافق کسي است که نهي کند و نپذيرد، بدانچه نکند امر دهد.
تا آن جا که فرمود: شب کند و با سيري تمام همش شام است. صبح برخيزد و تمام همش خواب بعد بود و شب زنده داري نکند.
در همان کتاب از ابوعبدالله(ع) نقل است که، رسول خدا(ص) فرمود: زيادتي خشوع تن بر آنچه در قلب است، نزد ما نفاق ناميده مي شود. اين حديث، آخرين حديث باب موصوف است.
ابراهيم بن ادهم به طواف بود. جواني زيباروي و موي برندميده را ديد و لختي به وي نگريست و سپس رو از او گرداند و در بين مردمان شد.
زماني که به خلوت آمد، کسي بر او خرده گرفت که: پيش از اين نديده بوديم که به موي برندميده اي بنگري؟ گفت: وي فرزند من است، به خراسان کودک که بود، ترکش کردم.
زماني که بزرگ شده، در جستجوي من از آن سامان بيرون شد. از آن ترسيدم که وي مرا از خداوند به خود مشغول دارد و نيز برحذر شدم مبادا مرا بشناسد و به من انس گيرد. و سپس سرود:
در هواي تو مردمان را يکسره ترک بگفتم، و فرزندان خويش براي ديدن تو يتيم بکردم. اگر در ره عشق مرا قطعه قطعه کنند، دل هرگز مشتاق غير تو نخواهد شد.

از يکي از شعراء:

راضي به غم جدائيم خواهي ساخت
بيگانه ز آشنائيم خواهي ساخت
جور تو زياده از حد صبر من است
مشهور به بيوفائيم خواهي ساخت