بخش سوم

از خاقاني:

جدلي فلسفي است خاقاني
تا به فلسي نگيري احکامش
فلسفه در جدل کند پنهان
وانگهي فقه بر نهد نامش
مس بدعت به زر بيالايد
پس فروشد به مردم خامش
دام دم افکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش
علم دين پيش آورد و آنگه
کفر باشد سخن بفرجامش
کار او و تو همچو وقت طهور
کار طفل است و کار حجامش
شکرش در دهان نهذ وانگه
ببرد پاره اي زاندامش

از پيامي:

جمع اند سفلگان به عالم مشتي
عاقل ننهد به حرفشان انگشتي
خالي شده دير و کعبه از مردم اهل
در آن نه خليلي نه درين زردشتي

از قاضي مهذب:

کهکشان و ستارگان را چنان بيني که گوئي بستانها را به آب خويش سيراب مي کنند.
اگر کهکشان نهري نمي بود، هرگز ستارگان حوت و سرطان را در آن بشناگري نمي ديدي.
خدا خيرش دهاد پيرامن پيري چه نيک سروده است:
نيروهاي تو، هر چند بعادت چنين نبودند، هنگام پيري تو رخوت گرفتند.
و اکنون که پير گشته اي بيني که نه تو هماني که بودي، نه دل همان است که بود.
با اين همه اما غرقه گناهي و هرگز نگفته اي که وقتش رسيده است که دست کشم.
راستي تا زماني که گرسنگان مشتاق طعام اند، جز دلخواسته ي خود چيز ديگر نخواهند.
هرگاه که مرگ و هلاکت همنشين ترا دريافت، هان بدان که بسراغ تو نيز خواهد آمد.

از ابوالحسن تهامي:

دلارام، آن گه که سپيدي موي مرا ديد، ابرو درهم کشيد. چرا که هيچ سپيدي چون سپيدي موي بناگوش ناخشنود کننده نيست.
مي پنداشت که جواني جاودانه است و نميدانست که پلکان پيري است و با آن که موي من برنگي جز رنگ خويش درآمده است، هنوزم اراده و دورانديشي و وفا و ايمان و بزرگواري پير نگشته چرا که پيري همت جز سپيدي مو است.
خيال وصل و وصل پريروئي که تن درندهد، همانند است. راستي چسان بود و نبود به هم ماننده است.
روياي وصل را شايد بتوان برتر از وصل دانست چرا که از گناهکاري و کدورت و پشيماني نيز خالي است.
زمانه را از اين که زياني از تو بازگردانده سپاس مگوي چرا که اگر دوام بيچارگي را نيز خواهي دوام نيارد.
چرا که نيک و بد زمانه چونان رويائي است که بي هدف پيش آيد و از اين رو نه شايسته سپاس است نه ملامت.
هرگز اما مپندار که بزرگواري پدران، جواني را که پا در راه ايشان ندارد، کافي است.
چه نيکوئي مردان بنيکي هايشان است و افتخارشان به نيرومنديشان در بدست آوردن والائي ها نه قهرماني هايشان.
هرگز حاسد مرا ببدي ياد نکرد مگر آن که من بدان ياد والاتر گشتم چرا که حاسد نعمت بخشي در لباس انتقام جوئي است.
خداوند حاسدان ما را محفوظ داراد و نعمت حسادت ايشان را برمن نيز هر چند که ايشان قصد انعام من نداشته اند.
حکيمي گفت: دنيا را بهر سه چيز خواهند، عزت و بي نيازي و رامش. و آن کس که زهد ورزد، عزت يابد و آن کس که قناعت پيشه کند، بي نياز بود و آن کس که کوشش از پي دنيا را بنهد، رامش پذيرد.
مردي به ديگري که عبادت را به خلوت نشسته و از مردمان ببريده بود، نوشت: مرا گفتند که تو از مردمان ببريده اي و از همه ي کارها به عبادت پرداخته اي. بگو بدانم وسيله ي معاشت چيست؟
مرد پاسخ نوشت: اي نادان! ترا گفته اند که من از همه ببريده ام و به پروردگار پرداخته. با اين همه از وسيله ي معاش من مي پرسي؟
عارفي گفت: وعد، حق بندگان بر پروردگار تعالي است و او بوفاي وعد از همه کس سزاوارتر است. اما وعيد، حق پروردگار سبحان است بر بندگان و او خود به بخشايش آن از هر کس سزاوارتر است. و اعراب پيوسته بر ايفاي وعد و خلف وعيد افتخار همي کرده اند.
چنان که شاعري گفته است:
من اگر وعدي دهم يا وعيدي، بي شک بوعد خويش عمل کنم و وعيد خويش را خلاف نمايم.

از باباطاهر:

هزار جان به غارت برده ويشه
هزارانت جگر خون کرده ويشه
هزاران داغ ويش از ويشم اشمر
هني نشمرته از اشمرته ويشه
يکي از اصحاب حق گفت: روزي بسطامي بر سگي بگذشت که از باران خيس بود. پس جامه ي خويش از او در پيچيد. سگ بزبان آمد و گفت: آلودگي جامه ات را از من، آب تطهير مي کند، اما گناه جامه در پيچيدنت را از من، آب نيز تطهير نمي کند.

ملامومن حسين:

زهد صلحا که رزق و شيد است همه
اسباب فريب عمر و زيد است همه
بيخوابي زاهدان چو خواب صياد
از بهر گرفتاري صيد است همه

خاقاني:

خر کي را به عرسي خواندند
خر بخنديد و شد از قهقهه سست
گفت: من رقص ندانم بسزا
مطربي نيز ندانم بدرست
بهر حمالي خوانند مرا
کآب نيکوکشم و هيزم چست
اعرابئي بر گور هشام بن عبدالملک ايستاده بود، يکي از خادمان هشام بر گور وي مي گريست و ميگفت: بعد از تو چه ها ديديم؟! اعرابي گفت: اگر او زبان ميداشت، پاسخ ميگفت که آنچه او ديده است سخت تر از آن بوده است که شما ديده ايد.

ابوفراس در وصف خويش گفته است:

با آن که بلاياي زمانه مرا دست يازيده است و پيک مرگ در اطرافم به آمد و شد است، وقار خويش حفظ کرده ام.
آن زمان نيز که چيزي از من نماند بردبارم، و اگر شمشير نيز به پاسخ ايستد.
احوال زمانه را چنان نيک در مي يابم که راستش را راست و دروغش را دروغ همي بينم.
خويشتن را به نزديکان کودن نمودم و پنداشتند به فهم جايگاهي که با خاک و شن چشم ما را همي پوشاند نيز قادر نيستم.
آنگاه که دوست بسبب ملال ترا ترک کند، جز فراق او را عتابي نشايد.

شيخ علي نقي سروده است:

بي تاب تني که پيچ و تابش پيداست بي ظرف دلي که اضطرابش پيداست از دل پر عشق نگردد ظاهر تا نيمه بود شيشه، شرابش پيداست حقه پر آواز زيک در بود گنگ شود چون شکمش پر بود

از عرفي:

مکن در کارها زنهار تاخير
که در تاخير آفتهاست جان سوز
بفردا افکني امروز کارت
زکندي هاي طبع حيلت آموز
قياس امروز گير از حال فردا
که هست امروز تو فرداي ديروز
يکي از شاهان بني اسرائيل، کاخي ساخت و در آرايش و فراخيش سخت کوشيد. سپس فرمان داد تا از عيوب آن کاخ پرسند.
پرسيدند و جز سه تن از زاهدان کسي بر آن عيب نگفت: آن سه نيز گفتند: آن کاخ را دو عيب است. اول آن که سرانجام خراب شود. دو ديگر آن که صاحبش خواهد مرد.
شاه گفت: آيا خانه اي بي اين دو عيب يافته ايد؟ گفتند: بلي، خانه ي آخرت. شاه سلطنت رها کرد و مدتي همراه با ايشان به عبادت پرداخت.
سپس روزي ايشان را بدرود گفت: ايشان گفتندش: از ما ناخوشايندي ديدي گفت: نه، اما شما مرا شناخته ايد و گرامي ام ميداريد. از اين پس کسي را به هم نشيني خواهم گزيد که نشناسدم.
زاهدي را پيرامن آميزش با شاهان و وزيران پرسيدند گفت: آن کس که با ايشان آميزش نکند و به نامه ي اعمال خويش نيفزايد، نزد ما نيک تر از آن کس است که شب نخسبد و روز روزه دارد، حج بگذارد و در راه خدا جهاد کند و در عين حال با ايشان آميزش کند.

. . .

اي خواجه به کوي اهل دل منزل کن
وز پهلوي اهل دل دلي حاصل کن
خواهي بيني جمال معشوق ازل
آئينه ي تو دل است، رو در دل کن
از مؤلف، از سوانح سفر حجاز: غفلت دل از حق، حتي دمي يا آني، بزرگتر عيب است و درشت تر گناه، آن چنان که صاحبدلان، غافل از حق را در لحظه اي غفلت، در زمره ي کافران شمرده اند.

عطار نيز همين معني را سروده است:

هر آن کو غافل از حق يک زمان است
در آن دم کافر است اما نهان است
اگر آن غافلي پيوسته بودي
در اسلام بر وي بسته بودي
و همچنان که عوام را برگناهانشان عقوبت کنند، خواص را بر غفلت هايشان از حق عقوبت کنند. از اين رو اگر خواهي که در زمره ي اهل کمال باشي، بهر حال، از آميزش با دل غافلان بپرهيز.

سعدي:

کم نشين با قوم ازرق بپرهن
با بکش برخان ومان انگشت نيل
يا مکن با فيل بانان دوستي
يا بنا کن خانه اي در خورد پيل

يادآورد:

مسکينا! عزمت سست و نيتت متزلزل و قصدت بآلايش است. و از اين روست که در بر تو باز نگردد و پرده از تو برداشته نيايد.
اگر عزم خويش مستحکم و نيت خويش ثابت و قصد خويش پيراسته کني، همان کليد که در بر يوسف (ع) بگشاد، در بر تو بگشايد، آن گاه که يوسف عزم مستحکم گردانيد و نيت ثابت داشت که از اندر افتادن در گناه پرهيزد و از زليخا بگريزد. شعر:
يوسف وش آن که زود رود بهر فتح باب
محتاج التفات کليدش نمي کنند

يادآورد:

غافلا! مويت سپيد و نفست سرد گشت. و تو با اين همه در قيل و قال و نزاع و جدالي. زبان خويش از گفتن در آنچه روز حساب، بسودت نبود، درکش.
شد خزان و بلبل از قول پريشان بازماند
تو همان مردار مرغ بي محل گوئي هنوز

از جنگي قديمي در مدح صاحب الزمان (عج):

خداتان خيردهاد اي آل ياسين، اي ستارگان حقيقت و اي رايات هدايت.
اي آن کسان که خداوند اعمال بندگانش را جز با محبت شما نپذيرد و دينشان را نيز.
سنگيني گناهمان بشما تخفيف يابد و کفه ي نيکي هامان به حشر به شما سنگيني گيرد.
خورشيد پس از مغرب بشما باز پس داده شد، کيست آن کس که بتواند چشم از ديدار خورشيد بربندد.
هر چند که گروهي بدين اخبار و آن اخبار چنگ زنند، گوئيدشان که وال من والاه ما را کافي است.

از سوانح سفر حجاز:

از کتان و سمور بيزارم
باز ميل قلندري دارم
تکيه بر خوابگاه نقش بس است
بر تنم نقش بوريا هوس است
دلم از قيل و قال گشته ملول
اي خوشا خرقه و خوشا کشکول
گر نباشد اطاق و فرش و حرير
کنج معبد خوش است و کهنه حصير
ور مزعفر مرا رود از ياد
سر نان جوين سلامت باد
لوحش الله ز سينه جوشي ها
ياد ايام خرقه پوشي ها
مي بود کي که باز گردم فرد
با دل ريش و سينه ي پر درد
دامن افشانده زين سراي مجاز
فارغ از فکرهاي دور و دراز
نخوت جاه را ز سر فکنم
کنده ي حرص را زپا شکنم
با گزيرم شهنشهي از سر
و زکلاه نمد کنم افسر
شود آن پوست تخته تختم باز
گردد از خواب چشم بختم باز
خاک بر فرق اعتبار کنم
خنده بر وضع روزگار کنم

از عرفي:

سرانصاف تو گرديم که با اين همه حسن
از دل ما طمع صبر و سکون داشته اي
فاضل بيضاوي هنگام تفسير اين فرموده حق سبحانه «ليبلوکم ايکم احسن عملا» گفته است که فعل معلق از عمل است، لکن در سوره ي الملک نقيض آن را گفته است.
نيز در سوره ي هود بصراحت گفته است که نزول تورات پيش از غرق گشتن فرعون بوده است اما در تفسير سوره ي مومنين نقيض آن را ذکر کرده.
همچنين هنگام تفسير اين فرموده ي پروردگار متعال در سوره ي مريم «و کان رسولا نبيا» بيان داشته است که هر رسولي صاحب شريعت است. اما در تفسير سوره ي حج نقيض آن را گفته است.
نيز در سوره نمل گفته است که سليمان - بر پيامبر ما و او درود بادا- پس از اتمام بيت المقدس بحج رفت. اما در تفسير سوره ي سبا نقيض آن را متذکر شده.
از سخنان افلاطون الهي: عقل آدمي کمال نيابد مگر آن گاه که اگر گويند مجنون است، ناخشنود نشود.
زين سخنهاي چو در شاهوار
اندکي گر گويمت معذور دار
کز درونم صد حريف خوش نفس
دست بر لب مي زند يعني که بس
اندک اندک خوي کن با نور روز
ورنه چون خفاش ماني بي فروز

از سروده هاي مولانا راعي:

در دايره ي فلک درست انديشان
ديدند شکسته کاسه ي درويشان
يعني که نباشد از شکستي خالي
ور خود به فلک رسيده باشند ايشان

شاعري سرود:

ترا اين پند بس در هر دو عالم
که برنايد زجانت بي خدا دم
زحق بايد که چندان يادآري
که گم گردي گر زيادش در گذاري

شيخ عطار:

گر ترا دانش و گر ناداني است
آخر کار تو سرگرداني است

نثاري راست:

کو جنوني تا ز رسوائي نباشد خجلتم
نقص عشق است اين که شرم از روي مردم مي کنم
در سوره ي برائت آمده است که: «انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم ». مولوي معنوي از اين آيه چنين اقتباس کرده است:
لنگ و لوک و خفته شکل و بي ادب
سوي او مي غيژ و او را مي طلب
امير مومنان (ع) فرمود: پرهيز مردم از دانش آموزي از آن روست که بينند دانشمندان از آنچه آموخته اند، جز اندک سودي نمي برند.
حکيمي گفت: آنکه مردم را حجاب بين خويش و خدا کند:، همانند کسي نيست که خدايرا بين خويش و مردم بيند.
حکيمي را گفتند: با آن که جواني، مويت سپيد گشته است. چرا خضاب نمي کني؟ گفت: زن فرزند مرده را نيازي به آرايشگر نيست.

شاعري سرود:

آن گاه که مرا اجل در رسد، واي بر من بادا و خواري نيز!
چرا اگر جان خويش بکوشش از دست دهم و شب ها همه را زنده دارم،
خود به قصور خويش اعتراف دارم و از ناکام ماندن آرزوهايم ترسانم.
با اين همه اتکايم به خداوند است، نه به دانش خويش متکي ام و نه به عمل خويش.