رباعيات

اي صاحب مسئله! تو بشنو از ما
تحقيق بدان که لامکان است خدا
خواهي که تو را کشف شود اين معني
جان در تن تو، بگو کجا دارد جا
از دست غم تو، اي بت حور لقا
نه پاي ز سر دانم و نه، سر از پا
گفتم دل و دين ببازم، از غم برهم
اين هر دو بباختيم و غم ماند به جا
اي عقل خجل ز جهل و ناداني ما
درهم شده خلقي، ز پريشاني ما
بت در بغل و به سجده پيشاني ما
کافر زده خنده بر مسلماني ما
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
سيرش نه بديديم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کيت بخواهم ديدن؟
گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب
اين راه زيارت است، قدرش درياب
از شدت سرما، رخ از اين راه متاب
شک نيست که با عينک ارباب نظر
برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب
شيرين سخني که از لبش جان مي ريخت
کفرش ز سر زلف پريشان مي ريخت
گر شيخ به کفر زلف او پي بردي
خاک سيهي بر سر ايمان مي ريخت
دي پير مغان، آتش صحبت افروخت
ايمان مرا ديد و دلش بر من سوخت
از خرقه کفر، رقعه واري بگرفت
آورد و بر آستين ايمانم دوخت
دنيا که از او دل اسيران ريش است
پامال غمش، توانگر و درويش است
نيشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کني، هم نيش است
مالي که ز تو کس نستاند، علم است
حرزي که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چيزي که تو را ز غم رهاند، علم است
دنيا که دلت ز حسرت او زار است
سرتاسر او تمام، محنت زار است
بالله که دولتش نيرزد به جوي
تالله که نام بردنش هم عار است
با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست
بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست
از آب و هواي دهر، سبحان الله
هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست
آن دل که تواش ديده بدي، خون شد و رفت
و ز ديده خون گرفته، بيرون شد و رفت
روزي، به هواي عشق، سيري مي کرد
ليلي صفتي بديد و بيرون شد و رفت
فرخنده شبي بود که آن دلبر مست
آمد ز پي غارت دل، تيغ به دست
غارت زده ام ديد و خجل گشت، دمي
با من ز پي رفع خجالت بنشست
تا شمع قلندري بهائي افروخت
از رشته زنار دو صد خرقه بسوخت
دي پير مغان گرفت تعليم از او
و امروز، دو صد مسئله مفتي آموخت
تا منزل آدمي سراي دنياست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنين خواهد بود
سالي که نکوست، از بهارش پيداست
حاجي به طواف کعبه اندر تک و پوست
وز سعي و طواف، هرچه کردست نکوست
تقصير وي آن است که آرد دگري
قربان سازد، به جاي خود، در ره دوست
در ميکده دوش، زاهدي ديدم مست
تسبيح به گردن و صراحي در دست
گفتم: ز چه در ميکده جا کردي؟ گفت:
از ميکده هم به سوي حق راهي هست
هر تازه گلي که زيب اين گلزار است
گر بيني، گل و گر بچيني، خار است
از دور نظر کن و مرو پيش که شمع
هر چند که نور مي نمايد، نار است
آن کس که بدم گفت، بدي سيرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نيکوست
حال متکلم از کلامش پيداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
علم است برهنه شاخ و تحصيل، بر است
تن، خانه عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است دهان علم و دستت شکر است
هر پشه که او چشيد، او شير نر است
رفتم ز درت ز جور، بيش از پيشت
از طعن رقيب گبر کافر کيشت
پيش تو سپردم اين دل غمزده ام
کي باشدم آنکه جان سپارم پيشت
پيوسته دلم ز جور خويشان، ريش است
وين جور و جفاي خلق، از حد بيش است
بيگانه به بيگانه، ندارد کاري
خويش است که در پي شکست خويش است
در مزرع طاعتم، گياهي بنماند
دردست بجز ناله و آهي بنماند
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم
بيدار کنون شدم که کاهي بنماند
نقد دل خود بهائي آخر سره کرد
در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
اوراق کتابهاي علم رسمي
از هم بدريد و کاغذ پنجره کرد
آن حرف که از دلت غمي بگشايد
در صحبت دل شکستگان مي بايد
هر شيشه که بشکند، ندارد قيمت
جز شيشه دل که قيمتش افزايد
عشاق به غير دوست، عاري دارند
از حسرت آرزوي او بيزارند
و آنان که کنند طاعت از بهر بهشت
عشاق نيند، بهر خود در کارند
رندان گاهي ملک جهان مي بازند
گاهي به نگاهي، دل و جان مي بازند
اين طور قمار، نه چند است و نه چون
هر طور برآيد، آنچنان مي بازند
با دل گفتم: به عالم کون و فساد
تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد
دل گفت: تو نزديک به مرگي، چه غم است
بيچاره کسي که اين دم از مادر زاد
اي در طلب علوم، در مدرسه چند؟
تحصيل اصول و حکمت و فلسفه چند؟
هر چيز بجز ذکر خدا وسوسه است
شرمي ز خدا بدار، اين وسوسه چند؟
خوش آن که صلاي جام وحدت در داد
خاطر ز رياضي و طبيعي آزاد
در منطقه فلک نزد دست خيال
در پاي عناصر، سر فکرت ننهاد
ديدي که بهائي چو غم از سر وا کرد
از مدرسه رفت و دير را مأوا کرد
مجموع کتابهاي علم درسي
از هم بدريد و کاغذ حلوا کرد
او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گويد همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان، همي کم شنوي
بشنو، بشنو که قصه شان خوش باشد
تا نيست نگردي، ره هستت ندهند
اين مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهي
سر رشته روشني به دستت ندهند
فردا که محققان هر فن طلبند
حسن عمل از شيخ و برهمن طلبند
از آنچه دروده اي، جوي نستانند
وز آنچه نکشته اي، به خرمن طلبند
بر درگه دوست، هر که صادق برود
تا حشر ز خاطرش علائق برود
صد ساله نماز عابد صومعه دار
قربان سر نياز عاشق برود
دل درد و بلاي عشقش افزون خواهد
او ديده دل هميشه در خون خواهد
وين طرفه که اين ز آن «بحل » مي طلبد
و آن در پي آنکه عذر او چون خواهد
دل جور تو، اي مهر گسل، مي خواهد
خود را به غم تو متصل مي خواهد
مي خواست دلت که بي دل و دين باشم
باز آي، چنان شدم که دل مي خواهد
لطف ازلي، نيکي هر بد خواهد
هر گمره را روي به مقصد خواهد
گر جرم تو بي عد است، نوميد مشو
لطف بي حد گناه بي عد خواهد
اي آنکه دلم غير جفاي تو نديد
وي از تو حکايت وفا کس نشنيد
قربان سرت شوم، بگو از ره لطف
لعلت، به دلم چه گفت کز من برميد
کاري ز وجود ناقصم نگشايد
گويي که ثبوتم انتفا مي زايد
شايد ز عدم، من به وجودي برسم
زان رو که ز نفي نفي، اثبات آيد
آهنگ حجاز مي نمودم من زار
کامد سحري به گوش دل اين گفتار
يارب، به چه روي جانب کعبه رود
گبري که کليسا از او دارد عار
از دام دفينه، خوب جستيم آخر
بر دامن فقر خود نشستيم آخر
مردانه گذشتيم، زآداب و رسوم
اين کنده ز پاي خود شکستيم آخر
گفتم که کنم تحفه ات اي لاله عذار
جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
گفتا که بهائي، اين فضولي بگذار
جان خود ز من است، غير جان تحفه بيار
از ناله عشاق، نوايي بردار
وز درد و غم دوست، دوايي بردار
از منزل يار، تا تو اي سست قدم
يک گام زياده نيست، پايي بردار
در بزم تو اي شمع، منم زار و اسير
در کشتن من، هيچ نداري تقصير
با غير سخن کني، که از رشک بسوز
سويم نکني نگه، که از غصه بمير
تا بتواني، ز خلق، اي يار عزيز!
دوري کن و در دامن عزلت آويز!
انسان مجازيند اين نسناسان
پرهيز! ز انسان مجازي، پرهيز!
از سبحه من، پير مغان رفت ز هوش
وز ناله من، فتاد در شهر خروش
آن شيخ که خرقه داد و زنار خريد
تکبير ز من گرفت، در ميکده دوش
اي زاهد خود نماي سجاده به دوش
ديگر پي نام و ننگ، بيهوده مکوش
ستاري او چو گشت در عالم فاش
پنهان چه خوري باده؟ برو فاش بنوش
کرديم دلي را که نبد مصباحش
در خانه عزلت، از پي اصلاحش
و ز «فر من الخلق » بر آن خانه زديم
قفلي که نساخت قفلگر مفتاحش
از ذوق صداي پايت، اي رهزن هوش
وز بهر نظاره تو اي مايه نوش
چون منتظران به هر زماني صد بار
جان بر در چشم آيد و دل بر در گوش
از بس که زدم به شيشه تقوي سنگ
وز بس که به معصيت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلماني من
صد ننگ کشيدند ز کفار فرنگ
يک چند، ميان خلق کرديم درنگ
ز ايشان به وفا، نه بوي ديديم نه رنگ
آن به که ز چشم خلق پنهان گرديم
چون آب در آبگينه، آتش در سنگ
در چهره ندارم از مسلماني رنگ
بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگ
آن روسيهم که باشد از بودن من
دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
در مدرسه جز خون جگر، نيست حلال
آسوده دلي، در آن محال است، محال
اين طرفه که تحصيل بدين خون جگر
در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال
عمري است که تير زهر را آماجم
بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم
يک شمه ز مفلسي اگر شرح دهم
چندان که خدا غني است، من محتاجم
غمهاي جهان در دل پر غم داريم
وز بحر الم، ديده پر نم داريم
پس حوصله تمام عالم بايد
ما را که غم تمام عالم داريم
افسوس که عمر خود تباهي کرديم
صد قافله گناه، راهي کرديم
در دفتر ما نماند يک نکته سفيد
از بس به شب و روز سياهي کرديم
بي روي تو، خونابه فشاند چشمم
کاري بجز از گريه، نداند چشمم
مي ترسم از آنکه حسرت ديدارت
در ديده بماند و نماند چشمم
يکچند، در اين مدرسه ها گرديدم
از اهل کمال، نکته ها پرسيدم
يک مسئله اي که بوي عشق آيد از آن
در عمر خود، از مدرسي نشنيدم
ما با مي و مينا، سر تقوي داريم
دنيا طلبيم و ميل عقبي داريم
کي دنيي ودين به يکدگر جمع شوند
اين است که نه دين و نه دنيا داريم
در خانه کعبه، دل به دست آوردم
دل بردم و گبر و بت پرست آوردم
زنار ز مار سر زلفش بستم
در قبله اسلام، شکست آوردم
هر چند که رند کوچه و بازاريم
اي خواجه مپندار که بي مقداريم
سري که به آصف سليمان دادند
داريم، ولي به هرکسي نسپاريم
خو کرده به خلوت، دل غم فرسايم
کوتاه شد از صحبت مردم، پايم
تا تنهايم، هم نفسم ياد کسي است
چون هم نفسم کسي شود، تنهايم
گفتيم: مگر که اولياييم، نه ايم
يا صوفي صفه صفاييم، نه ايم
آراسته ظاهريم و باطن، نه چنان
القصه، چنانکه مي نماييم، نه ايم
امشب بوزيد باد طوفان آيين
چندانکه برفت، گرد عصيان ز جبين
از عالم لامکان، دو صد در نگشود
بر سينه چرخ، بس که زد گوي زمين
برخيز سحر، ناله و آهي مي کن
استغفاري ز هر گناهي مي کن
تا چند، به عيب ديگران درنگري
يکبار به عيب خود نگاهي مي کن
فصاد، به قصد آنکه بردارد خون
مي خواست که نشتري زند بر مجنون
مجنون بگريست، گفت: زان مي ترسم
کايد ز دل خود غم ليلي بيرون
يارب، تو مرا مژده وصلي برسان
برهانم از اين نوع و به اصلي برسان
تا چند از اين فصل مکرر ديدن
بيرون ز چهار فصل، فصلي برسان
اي برده به چين زلف، تاب دل من
وي کشته به سحر غمزه، خواب دل من
در خواب، مده رهم به خاطر که مباد
بيدار شوي ز اضطراب دل من
هر شام و سحر ملائک عليين
آيند به طرف حرم خلد برين
مقراض به احتياط زن، اي خادم
ترسم ببري، شهپر جبريل امين
اي عاشق خام، از خدا دوري تو
ما با تو چه کوشيم؟ که معذوري تو
تو طاعت حق کني به اميد بهشت
رو رو! تو نه عاشقي، که مزدوري تو
رويت که ز باده لاله مي رويد از او
وز تاب شراب، ژاله مي رويد از او
دستي که پياله اي ز دست تو گرفت
گر خاک شود، پياله مي رويد از او
خواهم که عليرغم دل کافر تو
آيينه اسلام نهم، در بر تو
آنگه ز تجلي رخت، بنمايم
نوري که به طور يافت پيغمبر تو
زاهد نکند گنه، که قهاري تو
ما غرق گناهيم، که غفاري تو
او قهارت خواند و ما غفارت
آيا به کدام نام، خوش داري تو؟
هرچند که در حسن و ملاحت، فردي
از تو بنماند، در دل من دردي
سويت نکنم نگاه، اي شمع اگر
پروانه من شوي و گردم گردي
اي هست وجود تو،ز يک قطره مني
معلوم نمي شود که تو چند مني
تا چند مني ز خود که: کو همچو مني؟
نيکو نبود مني، ز يک قطره مني
تا از ره و رسم عقل، بيرون نشوي
يک ذره از آنچه هستي، افزون نشوي
من عاقلم، ار تو ليلي جان بيني
ديوانه تر از هزار مجنون نشوي
اي دل، که ز مدرسه به دير افتادي
وندر صف اهل زهد غير افتادي
الحمد که کار را رساندي تو به جاي
صد شکر که عاقبت به خيرافتادي
اي دل، قدمي به راه حق ننهادي
شرمت بادا که سخت دور افتادي
صد بار عروس توبه را بستي عقد
نايافته کام از او، طلاقش دادي
اي چرخ که با مردم نادان ياري
هر لحظه بر اهل فضل، غم مي باري
پيوسته ز تو، بر دل من بار غميست
گويا که ز اهل دانشم پنداري
زاهد، به تو تقوي و ريا ارزاني
من دانم و بي ديني و بي ايماني
تو باش چنين و طعنه مي زن بر من
من کافر و من يهود و من نصراني