شماره ١٥: تا سرو قباپوش تو را ديده ام امروز

تا سرو قباپوش تو را ديده ام امروز
در پيرهن از ذوق نگنجيده ام امروز
من دانم و دل، غير چه داند که در اين بزم
از طرز نگاه تو چه فهميده ام امروز
تا باد صبا پيچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پيچيده ام امروز
هشياريم افتاد به فرداي قيامت
زان باده که از دست تو نوشيده ام امروز
صد خنده زند بر حلل قيصر و دارا
اين ژنده پر بخيه که پوشيده ام امروز
افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روي
شيخانه بساطي که فرو چيده ام امروز
بر باد دهد توبه صد همچو بهائي
آن طره طرار که من ديده ام امروز