رباعي ها - قسمت سوم

دل مغز حقيقت است تن پوست ببين
در کسوت روح صورت دوست ببين
هر ذره که او نشان هستي دارد
يا سايه نور اوست يا اوست ببين
سايه او تو آفتابش مي بين
تمثال جمال او در آبش مي بين
جز نقش خيال او نبيني در خواب
گر مي خواهي برو بخوابش مي بين
جانا لب زيرين تو به يا زبرين
نيمي عسلين آمد و نيمي شکرين
من فرق ميان اين و آن نتوانم
صد رحمت ايزدي بر آن باد و بر اين
بواب از آن نشانده اند بر در او
تا وا گردد هر که ندارد سر او
صد جان به جوي است نزد جانانه ما
جاني چه بود که باشد آن در خور او
وقتي که نباشد اين خيال من و تو
او باشد و او باشد و او باشد و او
اين است بيان لي مع الله بر ما
گر عارف کاملي بدانش نيکو
در ساغر ما بجز مي ناب نبو
با عاشق مست عقل مخمور که بو
گويي ز فلان چشمه روان آب خوش است
با بحر محيط قطره آب چه بو
اي مظهر ذات را صفات آمده تو
بل عين صفات را چو ذات آمده تو
بي ذات و صفات کاينات است عدم
اي ذات و صفات کاينات آمده تو
در بحر درآ در يتيم از ما جو
آن در يتيم از چنين دريا جو
اسماي اله گنج بي پايان است
گنج ار طلبي از همه اشيا جو
در بحر درآ و عين ما از ما جو
آن در يتيم را در اين دريا جو
گويي که کجا مراد خود خواهم يافت
جا را بگذار و جاي آن بيجا جو
گر شه خواهي محرم آن شاه بجو
در راه درآ و يار همراه بجو
گر بنده وسيدي بهم مي طلبي
برخيز و بيا و نعمت الله بجو
اسم و صفت و مظاهر و مظهر کو
خود نام و نشان و باطن و ظاهر کو
معشوقه و عشق و عاشق آنجا نبود
منظور کجا نظر کجا ناظر کو
شب خيز که راز او نگويد با او
شب خيزي او سهل بود اي نيکو
برخيز به شب راز بگو و بشنو
مقصود ز شب خيزي ما را مي گو
بگذر ز حدوث و از قدم هيچ مگو
بگذار وجود و ز عدم هيچ مگو
از جام جهان نما مي عشق بنوش
با ما ز شراب جام جم هيچ مگو
يارب داني که من بگاه و بيگاه
جز در تو نکردم ز چپ و راست نگاه
حسن تو چو ماه و شاهدان چون آبند
در آب نظر مي کنم و مي بينم ماه
يارم ز سر ناز نقابي بسته
بگشوده دو زلف و خوش حجابي بسته
در ديده ما خيال روي خوبش
نقشي است که بر عارض آبي بسته
در کتم عدم عقل خيالي بسته
در پرده آن خيال خوش بنشسته
وهم آمده و مزاحم عقل شده
کوري و کري به همدگر پيوسته
رند است کسي که از خودي وارسته
پيوسته يگانه با يکي پيوسته
برخاسته از هر دو جهان رندانه
در کوي خرابات مغان بنشسته
اي در طلب گره گشايي مرده
در وصل فتاده وز جدايي مرده
اي بر لب بحر تشنه در خواب شده
اي بر سر گنج وز گدايي مرده
اي هست همه ز هست تو هست شده
وي هر دو جهان از مي تو مست شده
ياري که ز دست تست آن دستان يافت
زان دست هزار بار از دست شده
ساقي مي خمخانه به ما پيموده
در هر جامي مي دگر بنموده
جاويد اگر شراب بخشد ما را
نوشيم و بپوشيم چنين فرموده
ديدم صنمي جام ميي نوشيده
از نقش و خيال جامه اي پوشيده
گفتم ز کجا شراب نوشي گفتا
از خم ميي که خودبخود جوشيده
موجود به واجب الوجوديم همه
هستيم ولي هيچ نبوديم همه
از جود وجود عشق موجود شديم
بي جود وجود بي وجوديم همه
در هر دو جهان غير يکي باشد نه
در بودن آن يکي شکي باشد نه
گر زانکه يکي در دگري مي نگرد
در مذهب عشق نيککي باشد نه
ما را مي کهنه بايد و ديرينه
از روز ازل تا به ابد سيري نه
خم از عدم و صراحي از جود وجود
او تلخ نه و شور نه و شيرين نه
حرص و حسد و بغض و ريا و کينه
اوصاف بشر طبيعت ديرينه
حقا که به گرد هيچ مردي نرسي
تا پاک نگردت از اينها سينه
مستم ز خرابات ولي از مي نه
نقلم همه نقل است و حريفم شي نه
اي عالميان نشان وليکن پي نه
عالم همه در من است و من در وي نه
اسرار سعادت نه به عادت زده اي
وز گنج همه روزه زيادت زده اي
اين چشم سيه سرخ بر ابرو که تراست
پيداست که از سر ارادت زده اي
گر معرفت نامتناهي يابي
در عين همه نور الهي يابي
بيرون ز تو نيست خويشتن را بشناس
از خود بطلب هر آنچه خواهي يابي
گر زانکه تو الطاف الهي يابي
وين بحر محيط ما کماهي يابي
هرچند گدا و بي نوايي اي يار
انديشه مکن که پادشاهي يابي
ياري دارم يگانه سرمستي
هستي که جز او نيست به عالم هستي
گويند بگير دست او را در دست
دستش گيرم اگر بيابم دستي
داماد بيايد و کند دامادي
غمها برود به ما رسد آن شادي
گويي که منم بنده سلطان جهان
از ما بطلب تو خط آن آزادي
با آنکه تو اندر پي مقصود خودي
نه واجد غير و نه موجود خودي
مقصو د تو از طاعت معبود اگر
بهبود خود است پس تو معبود خودي
گفتم که منم گفت حجابي داري
گفتم نه منم گفت خرابي داري
گفتم که وصال تو کجا يابم من
گفتا که برو خيال خوابي داري
الله يکي صفات او بسياري
وز هر صفتي به عاشقي بازاري
ياري که به هر صفت ورا باشد يار
ياري باشد چو سيد ما باري
گفتم مستم گفت چنين پنداري
گفتم هشيار گفت تو نه هشياري
گفتم چه کنم گفت که مي گو چه کنم
گفتم تا کي گفت که تا جان داري
تا با خبرم ز تو ندارم خبري
وز مايي وز مني نمانده اثري
بيخود نگرم بخود خدا مي بينم
اينست نظر به چشم ما کن نظري
از فقر به عالم معاني برسي
از ترک به ذوق آن جهاني برسي
گر ترک وجود ما سوي الله کني
چون خضر به آب زندگاني برسي
گر زانکه نه دربند هوا و هوسي
با ما نفسي برآ اگر همنفسي
اين يک نفس عزيز را خوار مدار
درياب که بازمانده يک نفسي
خواهي که درين زمانه اوحد باشي
در حضرت ذوالجلال مفرد باشي
دارم سخني که عقل گويد احسن
چون نيک توان بود چرا بد باشي
گر عالم سر لي مع الله شوي
داننده راز بنده و شاه شوي
گر صورت و معني جهان دريابي
واقف ز رموز نعمت الله شوي
بي رنگ اگر از رنگ آگاه شوي
داننده سر صبغة الله شوي
گر نعمت او بيحد وعد بشناسي
حقا که تو نيز نعمت الله شوي
گر مست شراب اذکرواالله شوي
گويا به دم انطقناالله شوي
ور نعمت حق را تو به حق بشناسي
حقا که تو نيز نعمت الله شوي
هم تازه گلي هم شکري هم نمکي
بر برگ گل سرخ چکيده نمکي
خوبان جهان به جملگي چون نمکند
شيرين نبود نمک تو شيرين نمکي
گفتم به لبانت که سراسر نمکي
گفتا تو چه داني لب من تا نمکي
گفتم که درين مدينه هستي تو رسول
گفتا که محمدم وليکن نه مکي
زنهار دلا مکوش جز بر نيکي
زيرا که زيان نکرد کس در نيکي
گر زانکه کسي بجاي تو نيک نکرد
تو نيکي کن بجاي او گر نيکي
گر زانکه به ذوق علم ما را داني
خود را بشناسي و خدا را داني
گر دردي درد دل چو ما نوش کني
آن دردي درد دل دوا را داني
اي آنکه طلبکار جهان جاني
جاني و دلي و بلکه خود جاناني
مطلوب توئي طلب توئي طالب تو
درياب که بي تو هرچه جويي آني
وقتي که توکلت فراموش کني
با دلبر من دست در آغوش کني
ور زانکه سبو کشي و منت داري
جامي ز مي توکلم نوش کني
بردار ز پيش پرده خودبيني
زينسان که تويي اگر کني خودبيني
ابليس سزاي خود ز خود بيني ديد
تو نيز مکن وگر کني خود بيني
تا جامع اسرار الهي نشوي
شايسته تخت پادشاهي نشوي
تا غرقه دريا نشوي همچون ما
داننده حال ما کماهي نشوي
بي آينه تمثال نمايد هي هي
بي مهر به شب ماه برآيد هي هي
سوزد سبحات وجه او ديده ما
گر پرده وجه برگشايد هي هي
با عقل حديث عشق گويي هي هي
در کتم عدم وجود جويي هي هي
جامي و شراب و عاشق و معشوقي
يک دم بخودآ که خود تو اويي هي هي
در کتم عدم وجود جويي هي هي
با ما سخني ز ذات گويي هي هي
موجي و حباب نزد ما هر دو يکي است
بر آب نشسته آب جويي هي هي
در عالم حسن بر همه شاه تويي
خوبان همه چون ستاره و ماه تويي
اي نور دو چشم و اي خليل الله من
سجاده نشين نعمت الله تويي
از بهر خدا اگر خدا مي جويي
مي دان که خدا را به هوا مي جويي
او را بطلب تا که بيابي او را
غيرش چه کني غير چرا مي جويي