اندر صفت شب گويد

چون نهان شد ز بهر سود زمين
آتش آسمان ز دود زمين
دهر چون در سراي قيراندود
توده دوده با تلاطم دود
ظلمهاي سپهر دريادم
گشته در طبع دهر مستحکم
پيش ديوان درون دمگه زشت
زنگيان پاي کوب بر انگشت
گشته پر دوده توده هامون
کرده عالم غلاله غاليه گون
شب بسان سياه گون دريا
من چوگوهر صدف نهاد سرا
خفته اندر کنار اهريمن
زنگيي کش ز مشک پيراهن
زنگياني به قير بسرشته
شبه با ساج کرده در رشته
ديو از دوده کرده خود را دلق
شش جهت را يکي نموده به خلق
مي دميد از دهان دوده سرشت
ديو در روي نوبيان انگشت
گشته انقاس گوهر مردم
کرده انفاس راه منفذ گم
يا تو گفتي که از جوال سياه
زنگيي کور سرمه ريخت به چاه
نور بسيار اندکي کرده
تيرگي شش جهت يکي کرده
سايه آفتاب رفته چو تير
قيروان را گرفته اندر قير
شد چو شد زير خاک چشمه خور
نسترن را ز حوض نيلوفر
چشم نرگس به باغها در باز
ليک بيگانه از نشيب و فراز
زحل از اوج خويش رخ بنمود
همچو گويي ز نقره زراندود
مشتري گشته از فلک پنهان
هيچ ننمود روي خويش عيان
شکل مريخ برفراخته تيغ
گاه پيدا و گه نهان در ميغ
شمس رخ در حجاب پوشيده
وز سياهي نقاب پوشيده
زهره اندر حضيض ناپيدا
گشته از نور خويش جمله جدا
با عطارد نمانده هيچ رمق
هم بسان دويت خود مطلق
خسرو شرق در شبستان خوش
خفته بر روي نيلگون مفرش
چرخ پيروزه و ستاره بر آن
چون زر سرخ و دست نيلگران
شهب اندر اثير ميدان تاز
دم عقرب ز زهره چوگان باز
بوده پيش بنات نعش مهين
ماه چون نيم حلقه اي زرين
در ثريا بمانده چشم سهيل
خيره چون مرد مانده اندر سيل
قطب در قطر چرخ پيوسته
متمکن چو پير آهسته
ناله بيوه و خروش يتيم
دل برجيس را نهاده دو نيم
بهر تعويذ عقد حورالعين
فرقدان چون هليله اي زرين
انجم اندر مجره راست چنان
که صدف ريزه ها بر آب روان
شده شکل مجره زو پيدا
همچو موسي و بحر و زخم عصا
شکل پروين چو هفت مهره يشم
بر يکي جام مي نموده به چشم
همچو شخصم ضعيف شکل سها
گاه پيدا و گاه ناپيدا
گردش انجم از وراي اثير
خيل رومي به گرد زنگي پير
کوکب از راه کهکشان پيدا
راست چون اشک و چشم نابينا
چرخ را کرده چون شکوفه به باغ
گاو گردون ز شش پليته چراغ
مانده ساکن چو گوهر اندر درج
هفت سياره و دوازده برج
اختر و آسمان ز کينه من
گشته مانند اشک و سينه من
چون ز سرماي صبح زنگي زشت
دم دميد اندر آتش و انگشت
صبحدم دم برون همي زد خيل
گفتئي جان همي کند بوالليل
تا برون کرد همچو زرين درق
شاه گردون سر از دريچه شرق
همچو من زرد روي شد عالم
چون برون تاخت صبح سرخ علم
شد جهان تازه چون دل دانا
شب شد از بيم روز ناپيدا
انجمن از بيم صبح ريزان شد
زنگي از روميان گريزان شد
صبح چون شد ز نور شادروان
گستريد او ز نور شادروان
بامدادان پگاه از در من
ناگه آمد پديد دلبر من
دلبري کو دل و روان بربود
چون به کافور مشک مي اندود