اندر صفت پرورش دل گويد

دل قوي کي کند ز زحمت و بيم
جز شراب مفرح تسليم
ايمن آنگه شوي ز محنت وتاب
که خوري شربتي ز باده ناب
تا نخوردي شراب دين مستي
چون بخوردي ز هر بلا رستي
وان مفرح که اوليا سازند
در شفاخانه رضا سازند
خور اينجا گلست ازو برگرد
کانکه گل خورد روش باشد زرد
تا بدينجا ز گل نپرهيزي
کي ز گل سرخ روي برخيزي
مرد گل خواره را چو ياد دهد
آخرالامر جان به باد دهد
نان و جامه سپيد اين منزل
نفزايد مگر سياهي دل
دل کند سخت جامه نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت
تو مشو غره بر نکويي پوست
که خلق پوش مرد خلق نکوست
ناخوشي خوب و نغز و زيبا نيست
خوي خوش با کلاه و ديبا نيست
نفس حسي به خوردن ارزانيست
غذي جان ز خوان بي نانيست
غافلان فربه از بطر زانند
که غم جان و جامه کم دانند
هر دلي را که غم بود مسکون
نه دلست آنکه هست خانه خون
مرد نبود که گر خود پويد
مرد راه نجات خود جويد
تا کي از کنج خانه بيرون آي
از چنين خانه اي سوي صحرا
من غلام گزيده مردانم
باد دايم فدايشان جانم