اندر جان و دل و تن گويد

از در تن که صاحب کلهست
تا به دل صد هزار ساله رهست
هست بر سالکان به وقت رحيل
همچو موسي و خصم و منزل نيل
ليک بر وي چو بسته گردد کار
نار گردد به عاقبت دينار
تا خداي آن رهي که دربندست
همچو زنجير درهم افگندست
پاره اي راه نيک داري پيش
از در نفس تا در دل خويش
راه دل مر ترا نه اين راهست
عقل از آن قاصرست و کوتاهست
راه جسم تو سوي دل بمثل
هست چون حيز و منزل اول
که همي هر دمي ز رنجوري
گفتي اي مکه وه که بس دوري
نقش مکه سه حرف دل تنگست
جز به رفتن هزار فرسنگست
هست بر سالکان به وقت بسيچ
راه دل را چو زلف زنگي پيچ
ليک بر وي چو گرم گشت آتش
راه گردد چو طبع زنگي خويش
آنکه ره را به جد نگيرد پيش
همچو زنگي بماند او درويش
وانکه رفت از سر طرب در ره
همچو زنگي بود به دل ابله
دين ندارد کسي که اندر دل
مر ورا نيست مغز دل حاصل
اين چنين پرخللي دلي که تراست
دد و دامند با تو زين دل راست
پاره اي گوشت نام دل کردي
دل تحقيق را بحل کردي
تو ز دل غافلي و بي خبري
دگرست آن دل و تو خود دگري
دل بود راه آن جهاني تو
ليک دل را ز ده نداني تو
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بي دل جوال گل باشد
خشک و بي بر بمانده اندر گل
چون برند از درخت خرما دل
باطن تو حقيقت دل تست
هرچه جز باطن تو باطل تست
دين ز دل خيزد و خرد ز دماغ
دين چو روز آمد و خرد چو چراغ
آفتابي ببايد انجم سوز
به چراغ تو شب نگردد روز
آن چنان دل که وقت پيچاپيچ
جز خداي اندرو نباشد هيچ
نه چنان دل که از پي تلبيس
هست مردار گلخن ابليس
دل يکي منظريست رباني
اندرو طرح و فرش نوراني
از سر جهل و روي ناداني
حجره ديو را چه دل خواني
هست معراج دل به وقت فراغ
قاب قوسين عقل و شرع دماغ
از در چشم تابه کعبه دل
عاشقان را هزار و يک منزل
خاص خواند هزار و يک نامش
عام داند هزار و يک دامش
آنکه بودند خواجه صاحب دل
پيش رفتند از تو صد منزل
بنشستد بر بساط سماط
تو بمانده پياده هم به رباط
اصل هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
دل که او را سر بدست و بهست
دل مخوانش که آن نه دل که دهست
دل که با چيز اين جهان شد خويش
دان که زان دل دلي نيايد بيش
اينت غبني که يک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبري را دل
اين که دل نام کرده اي به مجاز
رو به پيش سگان کوي انداز
دل که بر عقل مهتري دارد
نه به شکل صنوبري دارد
دل کهب ا مال و جاه دارد کار
اين سگي دان و آن دو را مردار