التمثيل بقصه آدم عليه السلام و سبب عشقه

دل خريدار نيست جز غم را
آن بنشنيده اي که آدم را
عز علمش سوي جنان آورد
دل عشقش به خاکدان آورد
چون ره علم رفت سلطان شد
چون ره دل گرفت عريان شد
چون همه لطفها بديد از حق
عشق جانش ندا شنيد از حق
اي که ذاتت چو عقل فرزانه ست
عشق مگذار کو هم از خانه ست
زيرکي ديو و عاشقي آدم
اين بمان تا بدان رسي دردم
عشق در پيش گير و دل بگذار
که ز دل خيره بر نيايد کار
مرد را عشق تاج سر باشد
عشق بهتر ز هر هنر باشد
عاشقي بسته خرد نبود
علت عشق نيک و بد نبود
آدم از عشق اهبطوا منها
آمد اندر جهان جان تنها
عقل عزم احاطت وي کرد
غيرت عشق پاي او پي کرد
برگزيده دو مرغ بهر دو کار
عقل طوطي و عشق بوتيمار
قدم عقل نقد حالي جوي
شعله عشق لاابالي گوي
باشه عقل صعوه گير بود
کرکس عشق بازگير بود
در ره عشق ما همه طفليم
عاشقان صافيند و ما ثفليم
بالغ عقلها بسي يابي
بالغ عشق کم کسي يابي
در جهاني که عشق گويد راز
عقل باشد در آن جهان غماز
تا تو به مانده اي و عقل تو باز
تو چو کبکي و عشق همچون باز
حق پژوهان که راه دل سپرند
عقل را لاشه دبر شمرند
محدث از خلقت قدم که بود
روز کور از سپيده دم که بود
عشق را جان بلعجب داند
زانکه تفسير شهد لب داند
صورت عشق پوست باشد پوست
عشق بي عين و شين و قاف نکوست
در ره عاشقي سلامت نيست
اضطرابست و استقامت نيست
صفت عاشقان ز من بشنو
ور نداري مرا برو به دو جو