حکاية في العجز و السکوت

شبلي از پير روزگار جنيد
کرد نيکو سوالي از پي صيد
گفت پيرا نهاد جمله علوم
مر مرا کن درين زمان معلوم
تا بدانم که راه عقبي چيست
مرد اين راه زين خلايق کيست
گفت برگير خواجه زود قلم
تا بگويم ترا ز سر قدم
شبلي اندر زمان قلم برداشت
وانچه او گفت يک به يک بنگاشت
گفت بنويس ازين قلم الله
چونکه بنوشت شد سخن کوتاه
گفت ديگر چه پير گفت جز اين
خود همين است کردمت تلقين
علمها جمله زير اين کلمه ست
هست صورت يکي وليک همه ست
علم جمله جهان جزين مشناس
بشنو فرق فربهي ز اماس
اين بدان و ز قيل و قال گريز
جمله اين است و زان دگر پرهيز
رهرواني که چشم سر دارند
ديده بر پشت راهبر دارند
روي در خلق مقتدا نه رواست
که نه راه خداي راه هواست
تو بدو داده اي و او به تو روي
هر دو همره چو حلقه ها در موي
به هوا او ترا تو او را دوست
بت پرستي تو بت پرستي اوست
آنکه هرگز نبود با خود يار
اوست از رنج علم برخوردار
نيک و بد ميل تو نه از خوابست
بد و نيک تو همچو جلابست
کي دهد مر بخار را تسکين
کاتش اندر دلست اي مسکين
آتش دل ز حکمت چپ و راست
نشود جز به بادبيزن کاست
دل تهي کن ز آتش پنداشت
که کفي خاک باد و آب نداشت
ساخته راه را همه اسباب
سوي منزل رسيده در تک و تاب
بي رفيق اين چنين ره هايل
رفته و کرده جسم را بسمل
همه در باخته ز خود الوان
نفس رفته بمانده جان و روان
کرده اين نفسها بجمله فدي
ساخته از قالب و نفوس غدي
روح صافي بمانده تن رفته
صدق مانده به جاي و فن رفته
معني کار را جهينه شده
عين ارواح را بثينه شده
چون شدم فارغ از طريق جواز
عشق رازين سپس کنم آغاز