التمثيل في المحبة والشکر

آن يکي خيره ز اشتري پرسيد
که مر او را چنان مسخر ديد
که چرا با چنين قد و قامت
کودکي را همي کني طاعت
هيکلت بس شگرف گاه طلاع
کودکان را چرا شوي مطواع
دادش اشتر جواب و گفت اي مرد
من شدستم چنين متابع درد
من خود از کودک ارچه بي خبرم
به مهار و رسن همي نگرم
درد کردست مر مرا کردي
من شدستم متابع دردي
هر کرا درد راهبر نبود
مرد را زان جهان خبر نبود
مرد را درد عشق راهبرست
آتش عشق مونس جگرست
گرچه حاجي مناسک آموزست
به عمل علم او ره افروزست
پوست عالم به زهر آلودست
وز درونش به مشک اندودست
عالم آنکس بود که معني بکر
آورد او برون ز انده و فکر
گر محدث بود نديمش دان
ور محقق بود حکميش خوان
در ره از آبهاي جان کاهت
پل نگهبان بود نه همراهت
لاجرم ديد بايدت ناچار
اندرين ره رباطبان بسيار
زان همه هيچ همرهي طلب
توشه جوي از پي خود و مرکب
خرد از بهر آب و نان نبود
همره حج نگاهبان نبود
بهر پاس است مار بر سر گنج
نز پي آنکه گيرد از وي خنج
ناطق عقل صد دانا به
مستمع در عمل توانا به
کار بي علم بار و بر ندهد
تخم بي مغز بس ثمر ندهد
درد بي علم تخم در شوره است
علم بي درد سنگ در کوره است
دانشي کان فزون ز کار بود
همچو در ديده انتشار بود
علم کان زير دست مزدورست
آن نه علم است کان همه زورست
مرد دين تا بجست دينارست
همچو ناقه درست و بيمارست
علم را چون تو خواني از بازيش
آلت جاه و ساز ره سازيش
کشد آن علم جانت در امواج
بدل تاج دين کند تاراج
باز اگر علم مر ترا خواند
بر براق بقات بنشاند
تا بدانجا که چشم او بيند
تا بننشاندت بننشيند
مکن از ظن به سوي علم شتاب
زانکه در ظن بود خطا و صواب
جان بي علم بي نوا باشد
مرغ بي برگ بي نوا باشد
جان دانا نوا زند در مرگ
همچو بلبل نوا زند بر برگ
دانشومند دل تهي علفي
از پي نفس حرف شد صحفي
علم کز بهر دين و داد بود
آتش و آب و خاک و باد بود
علم جويي که در تباهي بود
روي او چون در آب ماهي بود
علم کز بهر باغ و راغ بود
همچو مر دزد را چراغ بود
علم کز بهر حشمت آموزي
حاصلش رنج دان و بد روزي
زانکه جان آفرين چو جان نبود
علم خوان همچو علم دان نبود
نيک خواند وليک بد گردد
ره برد ليک گرد خود گردد
نز پي کار داشت علم ابليس
داشت بهر تکبر و تلبيس
قدر دين تو ديو به داند
که دهد عشوه دينت بستاند
تو ز ابليس کمتري اي خر
زانکه تو دين فروشي او دين خر
چون تو در دام او برآويزي
از خداي و رسول بگريزي
هر که را مست کرد گفتارش
تا ابد کس نديد هشيارش
آن کسي از خداي برنخورد
که حديث و حدث يکي شمرد
علم در مزبله فرو نايد
که قدم با حدث نکو نايد
روز اول چه بينوا چه نوا
شب آخر چه پادشه چه گدا