التمثيل في العالم والمتعلم

از عمل مرد علم باشد دور
مثل اين مهندس و مزدور
آن ستاند مهندس دانا
به يکي دم که پنج مه بنا
وآن کند در دو ماه بنا کرد
که نبيند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نيابد به عمرها مزدور
مزد اين کم ز مزد آن زانست
کين به تن کرد و آن به جان دانست
آن نکرده بديده قسمش را
وين بکرده بمانده اسمش را
بوده بيند کسي که جانورست
آنکه نابوده بيند آن دگرست
هر که شد جان ز علمش آسوده
بوده دانست و ديد نابوده
جان عالم بود مآلي بين
ديده جاهلست حالي بين
زانکه نازيرکان و طراران
گل فرستند سوي گل خواران
باز عالم چو بيندش با گل
سرد گرداندش گل اندر دل
لذت گل به دلش سرد کند
دلش از گل به حيله فرد کند
از پي مصلحت برو خندد
کخ کخي در بروت او بندد
چون ترا از تري دل بتريست
آنکه شير خرت دهد ز خريست
نيک نادان در اصل نيکو نه
بد دانا ز نيک نادان به
کار يک ساله را بها دو درم
علم يک لحظه را بها عالم
آن کشد زين و اين کشد زان بار
که عمل مرکبست و علم سوار
چکني علم در ميانه گنج
کار بايد که کار دارد خنج
علم نر آمد و عمل ماده
دين و دولت بدين دو آماده
عالمان خود کمند در عالم
باز عامل ميان عالم کم
زعفران خوار تازه روي بود
زعفران ساي ياوه گوي بود
شادي دل شرابخوار خورد
انده دل شرابدر برد
چند برسيم چون گرانجانان
که عمل نيست با سخندانان
مرد را زه ز حال برخيزد
حال بايد که قال برخيزد
از سخنگوي قال پرس نه حال
از زره گر زره طلب نه جوال
زاد اين راه عجب و خاموشيست
قوت و قوت مرد کم کوشيست
رهروان را چو درد راهبرست
آنکه را درد نيست کم ز خرست