هست اعضا چو شهر و پيشه وران
            عقل دستور و دل در او سلطان
         
        
            خشم شحنه است و آرزو عامل
            اين يکي ظالم آن دگر جاهل
         
        
            عامل ار هيچ شرط بگذارد
            خرد او را به شحنه بسپارد
         
        
            شحنه گر هيچ گون سگالد بد
            اين موکل برو بود ز خرد
         
        
            نفس سلطان اگر بود عادل
            با تن و عقل و جان شود بي دل
         
        
            ترجمان دلست نطق و زبان
            مرزبان تنست سود و زيان
         
        
            ترجمان چون ز روي دور زمان
            پشت يابد ز قوت سلطان
         
        
            گر بيابند ازينکه گفتم بهر
            خوش بود پادشا و خرم شهر
         
        
            ور همه طالبان کام شوند
            مالک ملک ناتمام شوند
         
        
            گرنه در امر عقل و دل باشند
            همه هم خوار و هم خجل باشند
         
        
            عقل و دل را اگر مطيع شوند
            در حضيض فنا رفيع شوند