يافت آيينه زنگيي در راه
            واندرو روي خويش کرد نگاه
         
        
            بيني پخج ديد و دو لب زشت
            چشمي از آتش و رخي ز انگشت
         
        
            چون برو عيبش آينه ننهفت
            بر زمينش زد آن زمان و بگفت
         
        
            کانکه اين زشت را خداوندست
            بهر زشتيش را بيفگندست
         
        
            گرچو من پر نگار بودي اين
            کي در اين راه خوار بودي اين
         
        
            بي کسي او ز زشتخويي اوست
            ذل او از سياه رويي اوست
         
        
            اين چنين جاهلي سوي دانا
            اينت رعنا و اينت نابينا
         
        
            نيست اينجا چو مر خرد را برگ
            مرگ به با چنين حريفان مرگ