زالکي کرد سر برون ز نهفت
            کشتک خويش خشک ديد و بگفت
         
        
            کاي هم آن تو و هم آن کهن
            رزق بر تست هرچه خواهي کن
         
        
            علت رزق تو به خوب و به زشت
            گريه ابر ني و خنده کشت
         
        
            از هزاران هزار به يک تو
            زانک اندک نباشد اندک تو
         
        
            شعله اي زو و صد هزار اختر
            قطره اي زو و صد هزار اخضر
         
        
            بي سبب رازقي يقين دانم
            همه از تست نانم و جانم
         
        
            مرد نبود کسي که در غم خور
            در يقين باشد از زني کمتر