کرد روزي عمر به رهگذري
            سوي جوقي ز کودکان نظري
         
        
            همه مشغول گشته در بازي
            کرده هر يک همي سرافرازي
         
        
            هر يکي از پس مصارعتي
            بنمودي ز خود مسارعتي
         
        
            برکشيده براي خط و ادب
            جامه از سر برون به رسم عرب
         
        
            چون عمر سوي کودکان نگريد
            حشمتش پرده طرب بدريد
         
        
            کودکان زو گريختند به تفت
            جز که عبدالله زبير نرفت
         
        
            گفت عمر ز پيش من به چه فن
            تو بنگريختي بگفتا من
         
        
            چه گريزم ز پيشت اي مکرم
            نه تو بيدادگر نه من مجرم
         
        
            نزد آنکس که ديد جوهر خود
            چه قبول و چه رد چه نيک و چه بد
         
        
            مير چون جفت دين و داد بود
            خلق را دل ز عدل شاد بود
         
        
            ور بود راي او سوي بيداد
            ملک خود داد سر به سر بر باد
         
        
            نيک باشي ز دردسر رستي
            ور بدي جمله عهد بشکستي
         
        
            چون گرفتي ز عدل توشه خويش
            مرکب تو بود دو منزل پيش
         
        
            آنچنان شو به حيرت آبادش
            که دگر ياد نايد از يادش