در مدح عمادالدين سيف الحق ابوالمفاخر محمدبن منصور

اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن
ديده در گبري مدار و تکيه بر ايمان مکن
ور ز رعنايي هنوز از جاي رايت آگهيست
جاي اين مردان مگير و راي اين ميدان مکن
گرت بايد تا بماني در صفات خود ممان
ور بخواهي تا نيفتي گرد خود جولان مکن
گوي شو يکبارگي اندر خم چوگان يار
خويش را چون زلف او گه گوي و گه چوگان مکن
از براي نام و بانگي چون لب خاموش او
نيست را پيدا ميار و هست را پنهان مکن
از جمال و روي جانان جز نگارستان مساز
وز خيال چشم او جز ديده نرگسدان مکن
گر جهان دريا شود چون عشق او همراه تست
زحمت کشتي مخواه و ياد کشتيبان مکن
با تو گر جانان حديث دل کند مردانه باش
جان به شکرانه بده بر خويشتن تاوان مکن
آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا
با چنين آتش حديث چشمه حيوان مکن
چون شفاي دلربا از خستگي و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
در قبيله عاشقي آيين و رسم قبله نيست
گر قبولي خواهي اينجا قبله آبادان مکن
نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور
شاه را در کلبه ادبار در زندان مکن
مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز
نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن
در مراعات بقا جز در خرد عاصي مشو
در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن
آنچه او گويد بگو، ار چه دروغست آن بگوي
و آنچه او گويد مکن، ار چه نمازست آن مکن
علم عشق از صدر دين آموز زان پس همچنو
تکيه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن
زان که عشق و عاشق و معشوق بيرون زين صفات
يک تنند اي بي خرد نز روي نفس از روي ذات
اي سنايي دم درين عالم قلندروار زن
خاک در چشم هوسناکان دعوي دار زن
تا کي از تردامنيها حلقه در مسجد زني
خوي مردان گير و يک چندي در خمار زن
حد مي خوردن به عمري تاکنون بر تن زدي
حد ناخوردن کنون بر جان زيرک سار زن
از براي آبروي عاشقان بردار عشق
عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن
اين جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل
پاي همت بر قفاي هر دو ده سالار زن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نيند
خيمه عشرت برون زين هفت و پنج و چار زن
در ميان عاشقان بي آگهي چشم و دهان
اشک عاشق وار پاش و نعره عاشق وار زن
گر همي خواهي که گردي پيشواي عاشقان
شو نواي بيخودي چون ساز موسيقار زن
سنگ در قنديل طالب علم عالم جوي کوب
چنگ در فتراک صاحب درد دردي خوار زن
گر ز چاه جاه خواهي تا برآيي مردوار
چنگ در زنجير گوهردار عنبربار زن
تا تو بر پشت ستوري بار او بر جان تست
چون به ترک خر بگفتي آتش اندر بار زن
از براي آنکه گل شاگرد رنگ روي اوست
گر هزارت بوسه باشد بر سر يک خار زن
ور همي دندان ما را از لطف خواهي شکرين
ياد آب لب گير و بوسي بر دهان مار زن
چهره چون دينار گردان در سراي ضرب دوست
پس به نام مفخر دين مهر بر دينار زن
چون قبول مفخر دين بلمفاخر يافتي
آتش اندر لاف دي و کفر و فخر و عار زن
شيخ الاسلام و جمال دين و مفتي المشرقين
سيف حق تاج خطيبان شمع شرع اقضي القضات
آنکه از شمشير شرع اندر مصاف کفر و شر
رايت همنام خود را کرد همانم پدر
آنکه پيش راي و لفظش گويي اندر کار دين
روشني گوهر فرامش کرد و شيريني شکر
آن نکو نامي که بيرون برد چون همنام خويش
رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در
آنکه بهر ارغواني رنگش از ايثار نور
کرد خالي بر درخت ارغوان کيسه قمر
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده وار
صادقان را علم او چون صبح صادق پرده در
هست پيش مدعي و مدعا از روي عدل
آفتاب سايه دار و سايه خورشيدفر
گر قضا درياي ژرف آمد از آن او را چه باک
آفتاب و سايه را هرگز نکردست آب تر
شد ز نور راي او چشم بدانديشان چو سيم
گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر
هر که بر وي دوزباني کرد چون پرگار و کلک
و آنکه در صدرش دورويي کرد چون تيغ و تبر
آن چو تيغ کند کرد اول دل اندر کار تن
وين چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر
رتبت ساميش چون بسم الله آمد نزد عقل
ز آنکه آن تاج سور گشتست و اين تاج صور
او و بسم الله تو گويي دو درند از يک صدف
او و بسم الله تو گويي دو برند از يک شجر
اين دو عالم علم دارد در نهاد منتخب
وان جهاني رمز دارد در حروف مختصر
کنيت و نام وي و نام پدرش اکنون ببين
حرف آن و اين گرت باور نيايد بر شمر
نوزده حرفست اين و نوزده حرفست آن
هر يکي زين حرف امان از يک عوان اندر سقر
گر نداني اين چنين رمزي که گفتم گوش دار
ور بداني گوش من زي تست هان اي خواجه هات
تا نقاب از چهره جان مقدس بر گرفت
هر که صاحب ديده بود آنجا دل از دل بر گرفت
حسن عقلش آب و آتش بود و اين کس را نبود
کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت
عيسي اندر دور او نايد که او اندر جهان
ناوک اندر ديده دجال و گوش خر گرفت
مهره اي کش مي نديد اندر هه دريا سپهر
يک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت
آنهمه نوري که عقل و جان نمود از وي نمود
آنقدر برگي که شاخ تر گرفت زو برگرفت
عقل کاري داشت در سر ليکن اندر خدمتش
چون سر و کاري بدينسان ديد کار از سر گرفت
بود شاگرد خرد يک چند ليک اکنون چو باد
همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت
از سخاي بي قياسش مدح ناخوانده تمام
کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت
رفت عشقش در ترقي تا به طوافان عرش
هم وداعيشان بکرد و راه پيشي در گرفت
لاجرم در دور او هر دم همي گويند اين:
ياد باد آنشب که يار ما ز منزل برگرفت
چون درين عالم به صورت نام پيغمبرش بود
رفت از آن عالم به سيرت خوي پيغمبر گرفت
نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز
هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت
او ز حکمت صدهزاران رمز ديد و دم نزد
حاسدش از صورتي بادي چنين در سر گرفت
برد آب روي بد دينان صفاي راي او
تا دل ايشان ازين غم شعله آذر گرفت
ليکن اندر جنب آن آبي که ناگه يافت خضر
باد بود آن خاکداني چند کاسکندر گرفت
آفتاب از طارم نيلوفري در عاشقي
از براي راه و رويش رنگ نيلوفر گرفت
باد جسمانيست کامد جاذب خاک سياه
عشق روحانيست کامد قابل آب حيات
چون گرفت اندر نظر تيغ يماني در يمين
بر نهد مر خصم را داغ غلامي بر جبين
گه ز صدقش چون هوا عزلي دگر بيند گمان
گه ز حذقش چون خرد ملکي دگر گيرد يقين
تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون
با خراساني جز آساني نباشد همنشين
کنيتش با اين لقب ز آنگونه در خورشيد هست
اين و آن ده حرف اکنون خواهي آن و خواه اين
آسمان دانست چندين گه که هست ارواح را
اين چنين دردي در اجزاي چنين خاکي دفين
خاکبيزي از پي آن کرد چندين سال و ماه
تا چنين دري به دست آورد ناگه بر زمين
گرت بايد تا هم اندر خطه کون و فساد
نفس کلي را ببيني نفس جزيي را ببين
شاد باش اي شرع بي تو همچو موسا بي عصا
دير زي اي علم بي تو چون سليمان بي نگين
اندوه و شاديت چو ز آرام و جنبش برترست
کي تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگين
جنبش از نور ملک داري نه از نار فلک
عادت از ماء معين داري نه از ماء مهين
چون به کرسي برشوي خوانند بر جانت همي
«قل اعوذ» و «آية الکرسي » به جنت حور عين
چون تو دامنهاي در پاشي بدانگه عقل را
از شتاب در چدن گردد گريبان آستين
زهره در چرخ سيم تا شد مريدت زين سپس
زهره را بي سبحه ننگارد همي نقاش چين
روح قدسي را ترقي نيست زان منزل که هست
ورنه از پند تو کروبي شدي روح الامين
تا تو سلماني دگر گشتي مرا در مدح تو
بوذر ديگر همي خواند کرام الکاتبين
تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتي گرد «لا»
من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات
اي ز عصمت بر تو هر ساعت نگهباني دگر
وز بر ما هر زمان فضلي و احساني دگر
اي ترا از روي همت هم درين ايوان صدر
از وراي آفرينش صدر و ايواني دگر
جز به تعليم تو اندر عالم ايمان که ساخت
هر زمان نو خاتم از بهر سليماني دگر
هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت
چاک زد چون صبح هر روزي گريباني دگر
سيف حقي رو که تا تاييد حق افسان تست
حاجتت نايد به افسون و به افساني دگر
تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق
شد خراسان بر زمين زين فخر سلطاني دگر
بهر آن تا زين شرف خالي نماند عقل و روح
نام کردند آسمان ها را خراساني دگر
در حق خود هم ز حق تشريف او چون مي رسد
هر زمان از حضرت سلطانت فرماني دگر
خاطر تيز تو تا در دين پديد آمد نماند
نيز مر روح القدس را هيچ پنهاني دگر
اندرين ميدان مر اين گوي سياه و سبز را
نيست گويي جز اشارات تو چوگاني دگر
تا بدان ايوان رسانيدت که کيوان را نمود
ميخ نعل مرکب جاه تو کيواني دگر
از وراي پرده هاي کن فکان در علم عشق
گوهري آري همي هر ساعت از کاني دگر
هست در نفس طبيعي روح حيوانيت را
از براي قرب حق هر لحظه قرباني دگر
تا کنون از استواري علت اولا نيافت
زندگاني را چو ترکيب تو زنداني دگر
جاودان زي کز براي عمرت از درگاه روح
نامزد باشد همي هر ساعتي جاني دگر
رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد
تنت بي جنبش نخواهد بود و جانت بي ثبات
اي به همت بوده بي سعي سپهر و آفتاب
خشکسال خاطر درياب ما را فتح باب
اي مرا در روضه فضل آوريده بعد از آنک
ديده بودم در دو ماه از ده فضولي صد عذاب
گاهم اين گفتي تو مردم نيستي از بهر آنک
با خران هم صحبتت بينم هميشه چو ذباب
گر نه اي از ما چو عيسا چون نپري بر هوا
ور ز مايي همچو ما چون خر نراني در خلاب
گاهم آن گفتي چه مرغي کز براي حس و جسم
سر به مر داري فرو ناري و هستي چون عقاب
گاهم آن گفتي سنايي نيستي ار هستيي
دلت مشغول ثنايستي نه مشغول ثواب
گويم ار تو هم بدين مشغول باشي به بود
زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب
تشنه چون قانع بود ديرش به پاي آرد بحار
باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب
گاهم اين گفتي که در تو هيچ حکمت نيست زانک
چون حکيمانت نبينم ساعتي مست و خراب
گويم او را بل که تا من خر بوم بس بي خرد
خاک بر سر حکمتي را کو نيايد بي شراب
گر تو بشناسي حکيم آن مالداري را که او
پاسبان خويش را ندهد همي داروي خواب
پس حکيمي هم بدانم جامه شويي را که او
رو زدي خورشيد را ز ابر سيه سازد نقاب
نظم من زين يافه گويان تا کنون افسرده بود
وين عجب نبود که از سردي فسرده گردد آب
ور کنون از راي تو بگشاد هم نبود عجب
زان که چون آتش کليد آب بستست آفتاب
مدح گفتن جز ترا از چون مني باشد خطا
مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب
زين پس اکنون در نهاد کهتري و مهتري
در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات
اي به تو روشن دو موضع هم سراي و هم سرير
وي به تو جامع دو جامع هم صغير و هم کبير
عزم را سلطان نهادي حزم را شيطان فريب
حلم را خاکي مزاجي علم را پاکي پذير
قابل مدحي نداري چون خط اول همال
قايل مدحم ندارم چون دم آخر نظير
نه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاط
ليک بي معني همي در پيش هر خر خير خير
از براي پاره اي نان برد نتوان آبروي
وز براي جرعه اي مي رفت نتوان در سعير
عقل آزادم بنگذارد همي چون ديگران
از پي ناني به دست فاسقي باشم اسير
حرص گويد: چون نگردي گرد خمر و قمر و رمز
عقل گويد: رو بخوان «قل فيهما اثم کبير»
اهل دنيا بيشتر همچون کمانند از کژي
بد نپنداريدم ار من راست باشم همچو تير
چون کريمان يک درم ندهندم از روي کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحير
سرمه بخشش چه سود آنرا که ديده مدح گوي
کرده باشد انتظار وعده صلت ضرير
تا ابد هرگز نگشتي محترق از آفتاب
گر عطارد يک نفس در صدر تو بودي دبير
اي بلند اصلي که کم زادست چون تو خاک پست
وي جوانبختي که کم ديدست چون تو چرخ پير
روي زي صدرت نهادم بادل اميدوار
پشت چفته چون کمان از بيم تيز زمهرير
چون ترا کردم به دل بر ديگران «نعم البدل »
ور بديشان بازگردم ز ابلهي «بئس المصير»
حاجت از تو خواست بايد من چه جويم از خسان
در ز دريا جست بايد من چه جويم از غدير
از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب
قلزم و سيحون و جيحون دجله و نيل و فرات
تا همي زايد ازل زو قسم سرت سور باد
تا همي پايد ابد زو قسم عمرت نور باد
سيرتت را چون بقاي بارنامه صورتست
سيرتت را زندگي چون بارنامه صور باد
آب دستت در دماغ يافه گويان مشک گشت
خاک پايت در مزاج کافران کافور باد
خانه حاسد چو قلب نامت و نام پدرت
زير و بالا باد و در نام محن محصور باد
در دوام بي نيازي بر مثال عقل و نفس
جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد
آنکه آخرتر ز انواع تو با توقيع باد
و آنکه سابق تر به ابداع تو با منشور باد
نز براي آنکه تو در بند شعر و شاعري
از پي تشريف شاعر سعي تو مشکور باد
اي سرور ميوه دلهاي اهل روزگار
طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد
نقش لفظ جانفزايت گوشوار روح باد
گرد صحن حلقه جايت توتياي حور باد
تا به روز عدل دارالحکمة از تاثير عدل
همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد
مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد
منبر علمت ز مهجوران دين مهجور باد
هر که از دل بر سرير حکم تو بوسه دهد
تا ابد چون جان ز ايمان مومن مسرور باد
گر چه نزد دوستان نامت محمد به وليک
بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد
عزمت از نفس ارادي سال و مه مختار باد
حزمت از روح طبيعي روز و شب مجبور باد
هفت آبا بهر تاييد تو بر چار امهات
همچنان کت بود و هست از بعد اين مامور باد
همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت
عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد
تا بدان روزي که باشي قاضي حسن القضا
در جهان دين تو باشي مفتي و اقضي القضات
اي بي وفا اي پاسبان، آشوب کم کن يکزمان
چندين چرا داري فغان اي بي وفا اي پاسبان
گر خود نخسبي يکزمان اي کافر نامهربان
افتاد کار من به جان اي بي وفا اي پاسبان
همراه عاشق گشته اي با عاشق سرگشته اي
هم يار ديرين گشته اي اي بي وفا اي پاسبان
از بانگ هاي و هوي تو کمتر شدم در کوي تو
گشت اين تنم چون موي تو اي بي وفا اي پاسبان
آرام گير و کم خروش آخر به خون ما مکوش
در خون دل ما را مجوش اي بي وفا اي پاسبان
آخر نه من زار توام در درد بسيار توام
زار و گرفتار توام اي بي وفا اي پاسبان
خاک درت را بنده ام دايم ترا جوينده ام
هستم بدين تا زنده ام اي بي وفا اي پاسبان
بر ما چنين پستي مکن تندي و بد مستي مکن
جور و زبردستي مکن اي بي وفا اي پاسبان
زان قد علم نالم همي در خون دل پالم همي
از او بدين حالم همي اي بي وفا اي پاسبان
از تو سنايي خسته شد درد دلش پيوسته شد
بر جان او اين بسته شد اي بي وفا اي پاسبان
اي سنگدل اي پاسبان کمتر اين بانگ و فغان
تا خواب مانم يک زمان اي سنگدل اي پاسبان
هر دو خروشانم چو تو گردان و گريانم چو تو
با داغ هجرانم چو تو اي سنگدل اي پاسبان
آواز کم کن ساعتي بر چشم ما کن رحمتي
بر جان من نه منتي اي سنگدل اي پاسبان
آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام
آخر نه همراز توام اي سنگدل اي پاسبان
معشوق خود را بنده ام در عالمش جوينده ام
هستم برين تا زنده ام اي سنگدل اي پاسبان
از من ستاني رشوتي تا من بباشم ساعتي
نزديک حورا صورتي اي سنگدل اي پاسبان
من روز و شب گريان ترم وز عشق با افغانترم
در درد تو حيرانترم اي سنگدل اي پاسبان