در جواب شعر فضل بن يحيي و عذرخواهي از رفتن و منع صاعد از آمدن

فضل يحياست بر ضعيف و قوي
فضل يحياي صاعد هروي
پادشاه قضات و خواجه شرع
که چو صدرست و ديگران چو روي
از صعود حيات و فضل دلش
نيست جز صورت صراط سوي
پيش ادراک خاطر علويش
محو شد نحو بوعلي نسوي
شعر و خطش ز نور و از ظلمت
قلب شيعي و قالب اموي
شعر و خطش بديدم و گفتم
تن يزيدي چراست جان علوي
گر نبودي بيان او که شدست
فلک و کوکب و رشيد غوي
ورنه از رنگ خط و معني شعر
شدمي هم در آن زمان ثنوي
يکي او ببرد ازين خادم
پنجي و چاري و سه يي و دوي
اي که سنگ هنگ نيست ترا
چون خس از باد خوي يافه دوي
به زيارت به سوي مشتي دون
کعبه کعبتين نه اي چه شوي
به هوا سوي کس نشايد رفت
از پي دين روا بود که روي
نخرامد به خاصه در معراج
سوي قارون رکاب مصطفوي
کي شوم چون تو گرچه گويم شعر
کي رسد زال در کمال زوي
گر چه با زر و زندگي بشود
آهن از آهني و جو ز جوي
تا بود نطق جبرييل به جاي
چون کند پشه اي در آب دوي
من به گرد تو خود نيارم گشت
زان که من چشم دردم و تو ضوي
گفتي آيم ميا که گر آيي
سوي من با تواضع نبوي
ندي ينزل الله اندر شهر
حنبلي وار در دهم بنوي
که دريغست گوش و چشم کرام
به هوا بيني و هوس شنوي