در مدح بهرامشاه

نه از اينجا نه از آنجا دل من برد مهي
زين گهر خنده نگاري و شکر بوسه شهي
زين جهانساز ظريفي و جهانسوز بتي
زين جگر خوار شگرفي و دلاويز مهي
مه که باشد که همي هر شب و هر روز کند
آفتابش رهي و کوکب سياره خهي
ديد رضوان به خرابيش ز يک روز چو گنج
به عجب گفت همي کينت نکو جايگهي
زان رخ و زلف شب و روز نماينده رخش
روز عيد و شب قدر از حرکات کلهي
گفتي آن هر شکن از زلف بر آن عارض او
توبه اي بود برو از همه سوها گنهي
دل نازک به يکي طفل سپردم که نماند
نيز در دستم از آن پس جز لاحوال واهي
دل و جان را زخم و حلقه او با رخ او
صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهي
از بس انديشه زلفينش به غم در پوشيد
دل و چشمم ز دو زلفش سيهي بر سيهي
ديده با چهره او کرد حريفي تا من
در ميان دو رخش دارم بر پادشهي
گر چه تاب گنهم نيست وليک از پي او
دارم از محنت اين دل ز محبت گنهي
چون بپيوست غمش با رحم هستي من
نيستي زادم ازو اينت قوي درد زهي
همچو جوزام بمانده ز غمش روي به روي
که نبينم همي آن روي چو مه مه به مهي
چار طبعند و نه افلاک که پاينده حسن
نيست بر چهره او مر همه را پنج و دهي
گويم او را بروم گويد بر من بدو جو
ز اين چنين کهدان کم گير چو تو برگ گهي
هست چون آب زنخدانش چهي از بر اوي
کس نديدست چنين نادره در هيچ گهي
آب ديدست همه خلق ز چه ليک به چشم
کس نديدست بدين بلعجبي آب چهي
نور زايد همي از چاه زنخدانش نه آب
دارد آن چه مگر از چشمه خورشيد رهي
بسر او سنايي به نکويي و به عدل
نه چنو ديده به عالم نه چو بهرامشهي
پادشاهي که به هفت اقليم از پنجم چرخ
همچنو ديده بهرام نديدست شهي
ربعي از کشور او وز همه گردون حشري
رعبي از هيبت او وز همه عالم سپهي