دريغا کو مسلماني

مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني
ازين آيين بي دينان پشيماني پشيماني
مسلماني کنون اسميست بر عرفي و عاداتي
دريغا کو مسلماني دريغا کو مسلماني
فرو شد آفتاب دين برآمد روز بي دينان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلماني
جهان يکسر همه پر ديو و پر غولند و امت را
که يارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهباني
بميريد از چنين جاني کزو کفر و هوا خيزد
ازيرا در جهان جانها فرو نايد مسلماني
شراب حکمت شرعي خوريد اندر حريم دين
که محرومند ازين عشرت هوس گويان يوناني
مسازيد از براي نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شيطاني
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوي شد جوهر ثاني
ز شرعست اين نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشيدست نز چرخست جرم ماه نوراني
که گر تاييد عقل کل نبودي نفس کلي را
نگشتي قابل نقش دوم نفس هيولاني
هر آن کو گشت پرورده به زير دامن خذلان
گريبان گير او نايد دمي توفيق رباني
نگردد گرد دين داران غرور ديو نفس ايرا
سبکدل کي کشد هرگز دمي بار گران جاني
تو اي مرد سخن پيشه که بهر دام مشتي دون
ز دين حق بماندستي به نيروي سخنداني
چه سستي ديدي از سنت که رفتي سوي بي دينان
چه تقصير آمد از قرآن که گشتي گرد لاماني
نبيني غيب آن عالم درين پر عيب عالم زان
که کس نقش نبوت را نديد از چشم جسماني
برون کن طوق عقلاني به سوي ذوق ايمان شو
چه باشد حکمت يونان به پيش ذوق ايماني
کي آيي همچو مار چرخ ازين عالم برون تا تو
بسان کژدم بي دم درين پيروزه پنگاني
در کفر و جهودي را ز اول چون علي بر کن
که تا آخر چنويابي ز دين تشريف رباني
بجو خشنودي حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر ميگو کاينت ارزاني
درين کهپايه چون گردي بر آخور چون خر عيسي
به سوي عالم جان شو که چون عيسي همه جاني
ز دوني و ز ناداني چنين مزدور ديوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دين را نفس انساني
تو اي سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوي سلطان سلطانان نداري اسم سلطاني
چه خيزد ز اول ملکي که در پيش دم آخر
بود ساسي و بي سامان چه ساساني چه ساماني
بدين ده روزه دهقاني مشو غره که ناگاهان
چو اين پيمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقاني
تو ماني و بد و نيکت چو زين عالم برون رفتي
نيايد با تو در خاکت نه فغفوري نه خاقاني
فسانه خوب شو آخر چو مي داني که پيش از تو
فسانه نيک و بد گشتند ساماني و ساساني
تو اي خواجه گر از ارکان اين ملکي نيي خواجه
از آن کز بهر بنيت را اسير چار ارکاني
نيابد هيچ انس و جان نسيم انس جان هرگز
که با دين و خرد نبود براق انسي و جاني
ز بهر شربت دردست شيبت پر ز نور حق
گر از لافست نيرانيست آن شيبت نه نوراني
به سبزه عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن يا ز برياني
اگر خواهي که چون يوسف به دست آري دو عالم را
درين تاريکي زندان چو يوسف باش زنداني
ورت بايد که همچون صبح بي خود دم زني با حق
صبوحي را شرابي خواه روحاني نه ريحاني
تو اي ظالم سگي مي کن که چون اين پوست بشکافند
در آن عالم سگي خيزي نه کهفي بلکه کهداني
تو مردم نيستي زيرا که دايم چون ستور و دد
گهي دلخسته از چوبي گهي جان بسته خواني
اگر چند از توانايي زننده همچو خايسگي
وگر چند از شکيبايي خورنده همچو سنداني
مشو غره که در يک دم ز زخم چرخ ساينده
بريزي گر همه سنگي بسايي گرچه سوهاني
تو اي بازاري مغبون که طفلي را ز بي رحمي
دهي دين تا يکي حبه ش ز روي حيله بستاني
ز روي حرص و طراري نيارد وزن در پيشت
همه علم خدا آن گه که بنشيني بوزاني
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زيرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ويراني
تو اي نحس از پس ميزان از آن جز قحط ننديشي
که عالم قحط بر گيرد چو کيوان گشت ميزاني
وليکن مشتري آخر بروز دين ز شخص تو
بخواهد کين خويش ار چه بسازي جاي کيواني
تو اي زاهد گر از زهدت کسي سوي ريا خواند
ز بهر چشم بدبينان تو و جاي تن آساني
مترس ار در ره سنت تويي بي پاي چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بي سر چون گريباني
به وقت خدمت يزدان بنيت راست کن قبله
از آن کاين کار دل باشد نباشد کار پيشاني
قيامت هست يوم الجمع سوي مرد معني دان
وليکن نزد صورت بين بود روز پريشاني
اگر بي دست و بي پايي به ميدان رضاي او
به پيش شاه گويي کن که نايد از تو چوگاني
درين ره دل برند از بر درين صف سر برند از تن
تو و دوکي و تسبيحي که نز مردان ميداني
فقيه ار هست چون تيغ و فقير ار هست چون افسان
تو باري کيستي زينها که نه تيغي نه افساني
تو اي عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهي
به سوي خويش دردي گر به سوي خلق درماني
اگر چه از سر جلدي کني بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوه خويش درماني
زبان داني ترا مغرور خود کردست ليکن تو
نجات اندر خموشي دان زيان اندر زبان داني
اگر تو پاک و بي غشي به سوي خويشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملاني
سماعست اين سخن در مر و اندر تيم بزازان
هم اندر حسب آن معني ز لفظ آل سمعاني
که جلدي زيرکي را گفت من پالانيي دارم
ازين تيزي و رهواري چو باد و ابر نيساني
بدو گفتا مگو چونين گر او را اين هنر بودي
نبودي چون خران نامش ميان خلق پالاني
بدان گه بوي دين آيد ز علمت کز سر دردي
نشيني در پس زانو و شور فتنه بنشاني
ور از واماندگي بادي برآري سرد پيش تو
نماند پيش آن جنبش حزيران را حزيراني
چو در روح ايزد را صدف شد بنيت مريم
نيارستي ز مستان کرد در پيشش زمستاني
تو اي مقري مگر خود را نگويي کاهل قرآنم
که از گوهر نيي آگه که مرد صوت و الحاني
برهنه تا نشد قرآن ز پرده حرف پيش تو
ترا گر جان بود عمري نگويم کاهل قرآني
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کي
ترا رهبر بود قرآن به سوي سر يزداني
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آيي
که فرمودت رسن بازي ز راه ديو نفساني
بدين شرمي که عثمان کرد بهر بندگي حق را
تو زين چون خواجگي جويي بگو کو شرم عثماني
يکي خوانيست پر نعمت قران بهر غذاي جان
وليکن چون تو بيماري نيابي طعم مهماني
تو اي صوفي نيي صافي اگر مانند تازيکان
بدام خوبي و زشتي ببند آبي و ناني
بدانجا ميوه و حور و بدينجا لقمه و شاهد
ستوري بود خواهي تو بدو جهان همچو قرباني
شوي رهبر جهاني را ز بهر معني و صورت
خضروار ار غذا سازي سم الموت بياباني
چو يعقوب از پي يوسف همه در باز و يکتا شو
وگر نه يوسفي کن تو نه مرد بيت احزاني
اگر راه حقت بايد ز خود خود را مجرد کن
ازيرا خلق و حق نبود بهم در راه رباني
ز بهر اين چنين راهي دو عيار از سر پاکي
يکي زيشان اناالحق گفت و ديگر گفت سبحاني
شنيدستي که اندر مرو در مي رفت بي سيمي
ز بهر بوي بوراني چه گفت آن لال لاماني
بگفتا من ز بوراني به بويي کي شوم قانع
مرا در پشت باراني و در دل عشق بوراني
دلي بايد ز گل خالي که تا قابل بود حق را
که نايد با صد آلايش ز هر گلخن گلستاني
تو پيش خويشتن خود را چو کتان نيست کن زيرا
ترا بر چرخ ماهي به که در بازار کتاني
پشيمان شد سنايي باز ازين آمد شد دونان
مبادا زين پشيمانيش يک ساعت پشيماني
قناعت کرد مستغني از اين و آن نهادش را
چو خواهي کرد چون دونان ثناي ايني و آني
ببايد کشت گرگي را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تري يا ز باراني