در نکوهش بزرگان زمان و مدح بونصر احمد سعيد

تا کي اين لاف در سخن راني
تا کي اين بيهده ثنا خواني
گه برين بي هنر هنر ورزي
گه بر آن بي گهر درافشاني
با چنين مهتران بي معني
از سبکساري و گرانجاني
همه ساسي نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساساني
خويشتن را همه بري شمرند
ليک در دل فعال شيطاني
نيست از جمع مالشان کس را
حاصل نقد جز پريشاني
آبشان در سبوي عاريتي
نانشان بر طبق گروگاني
هيچ شاعر نخورد از صله شان
از پس شعر جز پشيماني
بر سر خوان هر يک اندر سور
از دل شاعريست برياني
چون حقيقت نگه کني باشد
به فزون گشتن و به نقصاني
صله شان همچو روز تير مهي
وعده شان چون شب زمستاني
باز اين خواجه زاده بي برگ
آنهمه لاف و لام لاماني
غلط شاعران به جامه و ريش
وز درون صد هزار ويراني
ريشک و حالک ثناجويي
کبرک و عجبک زبان داني
نه در آن معده ريزه اي مانده
نه در آن ديده قطره اي ثاني
زشت باشد بر خردمندان
نام بوران و نان بوراني
داشته مر جدش دهي روزي
در سر او فضول دهقاني
اف ازين مهتران سيل آور
تف برين خواجگان کهداني
از چه شان گاه شعر بستايي
وز چه در پيششان سخن راني
رفت هنگام شاعري و سخن
روز شوخيست وقت ناداني
نه قفا خواري و نه بدگويي
شاعر و فاضل و بساماني
نزد خورشيد فضل گردوني
پيش مهتاب طبع کتاني
ريش گاوي نه اي خردمندي
کافري نيستي مسلماني
اصل جدي نه معدن هزلي
کان حمدي نه مرد حمداني
خود گرفتم که اين همه هستي
چکني چون نه اي خراساني
فقه و تفسير خوان و نحو و ادب
تا بيابي رضاي يزداني
چه همه روز بهر مشتي دون
ژاژ خايي و ريش جنباني
مدح هر کس مگو به دشواري
چون نيابي ز کس تن آساني
جز که بونصر احمدبن سعيد
آن چو نصرت به مدحت ارزاني
گر همي شعر خواني از پي نان
تا بگويم اگر نمي داني
آنکه هست از کفايت و دانش
در خور جاه و صدر سلطاني
کآنچه عاقل نخواهد از پي نان
سر درون سوي و آن ميان راني
ابرو شمسي که از سخاش نماند
در دريايي و زر کاني
مهتران بهر آبرو روبند
خاک درگاه او به پيشاني
زنده از سيرتش سخا چو نانک
جسمها از عروق شرياني
در دماغ و جگر بدو زنده
روح طبعي و روح نفساني
نزد يک اختراع او منسوخ
مايه کتبهاي يوناني
کي روا باشد از کف و خردش
در زمانه و باد و نالاني
اي که بي سعي ذات و پنج حواس
کار فرماي چار ارکاني
وقت بخشش حيات درويشي
گاه طاعت هلاک خذلاني
همه زيب بهشت را شايي
همه نور سپهر را ماني
چون تو ممدوح و من بر دونان
اينت بي خردگي و کشخاني
هيچ احسان نديدم از يک تن
ور چه کردم به شعر حساني
جز برادرت داد در صد روز
بهر هشتاد بيت چل شاني
گوهر رسته کرده يک دريا
شد بدو مهره اينت ارزاني
هم تو داني و هم برادر تو
که نبود آن قصيده چل گاني
اين چنين فعل با چو من شاعر
نيست حکمي نه نيز ديواني
از چنان شعر من چنين محروم
اي عزيز اينت نامسلماني
بخت بد را چه حيله گر چه به شعر
سخنم شد به قدر کيواني
که به هر لحظه بهر دراعه
پيرهن را کنم چو باراني
در چنين وقت با زنان به کار
من و اطراف دوک گرگاني
باقيي هست زان صله به روي
دانم از روي فضل بستاني
ور تغافل کني درين معني
از در صدهزار تاواني
تا نباشد جماد را به گهر
حرکات و حواس حيواني
باد جنبان حواس تو چون آب
زان که از کف حيات انساني
از پي عصمتت گسسته مباد
سوي تو فضلهاي رحماني