در مدح تاج الدين ابوالفتح اصفهاني

اي پديدار آمده همچون پري با دلبري
هر که ديد او مر ترا با طبع شد از دل بري
آفتاب معني از سايت بر آيد در جهان
زان که از هر معنيي چون آفتاب خاوري
زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلي
مر ترا از راستي تو مشتري شد مشتري
بينمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا
دستيار خويش دارد زهره در خنياگري
همچو مشک و گل سمر گشتي به گيتي نسيم
چون نکو رويان ز شيريني همي جان پروري
مجلس آرايي کني هر جا که باشي زان که تو
چون گل و مل در جهان آراسته بي زيوري
گر عرض قايم نباشد ني ز جوهر در مکان
لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بي جوهري
از پري ز آتش بود تو آتشين طبع آمدي
شايد ار باشي تو مانند پري در دلبري
تا بينندت به خوبي داستان از تو زنند
چون نشينند و بينندت چنين باشد پري
گوهر معني تمامي ايزد اندر تو نهاد
نيستي زين چارگوهر پس تو پنجم گوهري
از براي چه کني چون ابر هرجايي سفر
چون ز هر معني پر از گوهر چو بحر اخضري
گوهر و شکر بهم نبود تو از معني و لفظ
شکر چون گوهري و گوهر چون شکري
گر ز طبع خواجه گشتي گوهر درياي علم
از چه از دست و قلم اندر پناه عنبري
با شرف گشتي چو تاج اصفهانت جلوه کرد
پيش تخت تاجداران لفظ تازي و دري
مشرق و مغرب همه بگرفت نام نيک تو
کلک خواجه تا قوي دارد ترا با لاغري
تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست
در عجم چون عنصري و در عرب چون بحتري
آن اديب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب
کرد پيدا در طريق شاعري او ساحري
شعر او خوان شعر او دان شعر او بين در جهان
تا بداني و ببيني ساحري و شاعري
معني بسيار چون بينم من اندر شعر او
گويم اين شعر آسماني اي معاني اختري
معني از اشعار او معروف گشت اندر جهان
همچنان چون نور از خورشيد چرخ چنبري
آفتاب و ماه و انجم بيني از معني بسي
گر تو اندر آسمان آساي شعرش بنگري
معني اندر شعر او تابان بود از لفظ او
چون گهر از روي تاج و چون نگين ز انگشتري
شعر او ابروست کز پروردن افزايد جمال
آن ما موي سرست آنبه بود کش بستري
پيش او هرگز نشايد کرد کس دعوي شعر
از پس سيد نشايد دعوي پيغمبري
اي سپاهان سروري کن بر زمين چون آسمان
در جهان تا تو ولادتگاه چونين سروري
آفرين بادا بر آن بقعت کزو گشت او پديد
در همه علمي توانا در همه بابي جري
اي بمانند قلم تو ذولسانين جهان
چون قلم گوهر نگاري چون قلم دين گستري
در زمين تو آن عطارد آيتي در روزگار
کز هنر وقت شرف جز فرق کيوان نسپري
چون لسان الدهر و تاج اصفهان شد نام تو
پيش تخت تاجداران از هنر نام آوري
آب و آتش گر پديد آيد به دست امتحان
اندر آن آبي چو گوهر و اندر آن آتش زري
معجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو
چون خليل و چون کليم از آب و آتش بگذري
تو به اخبار و به تفسيري امام بي بدل
شاعري در جنب فضلت هست کاري سرسري
نيستي اندر طريق شعر گفتن آنچنانک
بوحنيفه گفت در شعري براي عنصري
«اندرين يک فن که داري و آن طريق پارسي ست
دست دست تست کس را نيست با تو داوري »
گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست
بر زمين نارد نتيجه چرخ چون تو گوهري
پيش معنيهاي تو معني نمايد چون سمر
شرح معنيهاي او هرگز نگردد اسپري
شاعري در پيش تو شاعر کجا يارد نمود
ساحري در پيش موسي چون نمايد سامري
پيش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود
چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفري
از براي گوهر معني روي در شرق و غرب
در جهان علم مانا تو دگر اسکندري
آفتاب و ماه علم آراستي زان پس که تو
نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دري
يک کرشمه گر تو بنمايي دگر از چشم فضل
فکر جان بيني همه با چشمهاي عبهري
باش تا باغ اميد تو تمامي بر دهد
اين همه ز آنجا که حق تست چون من بي بري
سيد اهل سخن تو اين زمان چون سيدي
علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حيدري
زنده کردي تو از آن تصنيف نام عالمي
عمر ثاني را ز اول زين معاني رهبري
هر که در گيتي گسست از ذکر تو مذکور شد
اي خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمع آوري
يادگار از مردمان ذکر نکو ماند همي
چون تو از ذکر نکو در عمر نيکو محضري
ذکرهاي عنصري از ملک محمودي بهست
گر چه پيش ملک او دونست ملک نوذري
نيک گويي تو از من بشنوند آن از تو هيچ
آفرين گويم همي نفرين کنندم بر سري
آسمان در باب من باز ايستاد از کار خويش
بر زمين اکنون مرا چه بهتري چه بدتري
گر بگويم کاين گل شاديم چون پژمرده شد
از غم نرگس صفت گردي چو گل جامه دري
مستمع بودندي از لفظ تو گر بودي جداي
در ميان خاک و باد و آب و آتش داوري
تو همي گفتي که شعرت ديگران بر خويشتن
بسته اند از بهر نامي اين گروهي از خري
جامه طاووس از شوخي اگر پوشيد زاغ
نه چو طاووسش ببايد کردن آن جلوه گري
چون نعيق زاغ شد همچون نواي عندليب
زاغ را زيبد برفتن کشتي کبک دري
آنچه تو يک روز ديدي مانديديم آن به عمر
عمر ضايع گشت ما را کس نگفت اي چون دري
رنج بردي کشت کردي آب دادي و بردرو
خرش خور و خوش خند مگري گرگري بر ما گري
چون ترا بينيم گوييم اندرين ايام خويش
اينت دولتيار مرد اندر حديث شاعري
پيش جنات العلي آورده ام ام بيدي چو نال
گر کني عفوم شود آن بيد گلبرگ طري