در مدح شرف الملک امير زنگي محسن

با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاري
با عيش چو زهرم به شکر بوسه شکاري
برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکين
چون داي رخ کز شب بکشي گرد نهاري
خورشيد نماينده بتي ماه جبيني
کافور بناگوش مهي مشک عذاري
خوبي خطش بين که بر آن روي چو لاله
کرده ز ره غاليه آساش حصاري
از تير مژه کوه گذارش دل عاشق
خسته شده و پر خون همچون گل ناري
با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس
با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاري
در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطي
در چشمش از آب دو لب چون باده خماري
زين عشوه فروشنده پيوسته دروغي
زين بيهده انديشه بگسسته فساري
چون آبي و چون سيب ازين صد تنه حوري
چون نار و چو نارنگ ازين ده له ياري
آتش به تن و جان جهاني زده و آن گه
چون آب نبينيش به يک جاي قراري
اينجاي ز بي رحمي دلسوخته قومي
و آنجاي ز بي شرمي بر ساخته کاري
هم جان سر او که از آن ماه نخواهم
جز بوس و کناري و حديثي و نظاري
ور خواهم ازو بوس و کناري ز بخيلي
چون صبر من از من کند آن ماه کناري
اينک که يکي هفتست کان ماه دو هفته
کردست کناره ز پي بوس و کناري
امروز بديدمش به نوميدي گفتم
کز ريش منت شرم همي نايد باري
دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه
افروخت درين دل ز سر شوخي ناري
گفتا که برو بيش مکن خواجه سنايي
با ما چه حسابت ترا يا چه شماري
سيماي تو حقا که چو زر باشد بي سيم
گلزار نيابي تو مشو در گلزاري
بي سيم ازين باغ بر آراسته دانم
والله که نيابي تو ازين گلبن خاري
گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم
خواهي که شود کار تو ناگه چو نگاري
در پرده انديشه بياراي عروسي
پس جلوه کنش پيش مهي شاه تباري
آن آيت احسان و شرف زنگي محسن
کاسوده شده از رسته احسانش دياري
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبايع
همچون گهر اندر گهرش عيب و عواري
آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر
همچون فلک اندر گهرش دود و بخاري
دوزخ شود از آتش سعيش چو بهشتي
گلبن شود از قوت عونش چو چناري
حزمش کند اندر شکم خاک مقامي
حلمش کند اندر گهر باد قراري
حقا که به يک لحظه ازين هر دو برآيد
در آتش و در آب قراري و وقاري
اي زاده ز تو طبع تو از سور سروري
وي داده به تو بخت تو از مهر مهاري
در روي سخا از دل چون بحر تو آبي
وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناري
چون ذات هنر نيست در اوصاف تو عيبي
چون فعل خردنيست در اعمال تو عاري
نه دايره يک لحظه کناره کند از سير
گر بروزد از موکب عزم تو غباري
چون لعل فسرده شود آب همه دريا
گر تاب دهد آتش عزم تو شراري
اي مرحکما را ز يسار تو يميني
وي مر شعرا را ز يمين تو يساري
بر اسب اميد آمده مجدود سنايي
در زير پي از بهر کفت راهگذاري
زيرا که ز بي پيرهني از قبل شرم
در خانه چو خفاش بدو مانده بشاري
از بهر چه گويند فضولان به يکي کنج
چون شپرکي ساخته از روز حصاري
اي خواجه با جود بدان از قبل آنک
دارم طمع از جود تو زين شعر شعاري
کاين سينه و پستان چو دو خرمن لاله
گشتست ز سرما چو يکي شاخ چناري
چون قله دو پستانگه و چون شير يکي ناف
چون ماه يکي خفته و چون زهره زهاري
چون گرده پيه تنک آن کون چو دنبه
از پاره شلوار برون آمده پاري
از پاره شلوار همي تابد لعلش
چون از تنکي شيشه بتابد گل ناري
از نازکي و تازگي و فربهي او
گوي چو نگاري که نگنجد به کناري
بي موي و در و دوغ فرود آمده مشکي
چون شير و درو موي پديد آمده تاري
وندر بن اين سفجه سيمين کفيده
نابوده و ناميخته آهخته خياري
ناداده يکي بوسه چنان کايد ازين لب
اين فربه ما بر لب و بر فرق نزاري
ارزد برت اي کون همه خوبان ديده
اين شخص به دراعه و اين کون به ازاري