در مدح بهرامشاه

اين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي
دل ببردي و چو بوبکر ربابي تن زدي
تا مرا ديدي ز خلق از عشق رويت سوخته
سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدي
قامتم چون لام و نون کردي چو موسي در اميد
پس مرا در گلبن غيرت نواي «لن » زدي
هر زمان از جاي سري رويد همي بر تن چو شمع
تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زدي
چشمهاي من چو چشم ابر کردي تا تو شوخ
ناگه از عنبر به گرد قرص مه خرمن زدي
جوشن صبر و شکيباييم خون نو شد ز زخم
تا ز زلف چون زره تيغي بر آن جوشن زدي
کي فرو زد مر ترا قنديل دلداري چو تو
آب بر آتش گرفتي خاک در روغن زدي
کي شود پيراهنت هم قدر قد تو چو تو
از گريبان کاست کردي آنچه در دامن زدي
روزني بود از براي روز رويت بر دلم
از بخيلي گل بياوردي و بر روزن زدي
شد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار
از پي رغم مرا شمشاد بر سوسن زدي
از برون آفرينش گلشني بر ساختي
برکشيدي نردبان و خيمه در گلشن زدي
رشته تو کس نداند تافت کز شوخي و کبر
سوزني کردي مرا پس کوه بر سوزن زدي
از سنايي دل ربودي شکر چون کردي ز غير
جان ز يزدان يافتي چو لاف ز اهريمن زدي
زخم داري بهر دشمن رحم داري بهر دوست
دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زدي
پس چو هست از زخم شاه ما همي گردد چو نيست
آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زدي
شاه ما بهرامشه آن شه که گويد دولتش
زه که چون گردون جهاني خصم را گردن زدي
چرخ چندان بر زمين کي زد به صد دوران که تو
زان سنان چرخ دوز و گرز کوه افگن زدي