در مدح بهرامشاه پسر مسعود غزنوي

گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي
اي شاد که خلقستي اي خوش که جهانستي
از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد
گر هيچ پديدستي زان همگانستي
جان ديد جمالش را ور نه به همه دانش
دربان و غلامش را زو باز که دانستي
دل قهر و دو زلفش ديد انگشت گزان زان شد
گر لطف لبش ديدي انگشت زنانستي
زير و زبر عالم بهر طلبست ارني
تنگا که زمينستي لنگا که زمانستي
گر نور پذيرفتي زو شش جهت عالم
پستي همه باغستي بالا همه کانستي
گر گل نپذيرفتي زو نور تجلي کي
گل کعبه چرخستي دل گشن جانستي
گفت ست که يک روزي جانت ببرم چون دل
من بنده آن روزم ايکاش چنانستي
جانيست سنايي را در ديده سنان او
پس گر چنينستي بي جان چو جنانستي
او گر نه چنينستي چون نيزه سلطان کي
بر رفته و برجسته بر بسته ميانستي
بهرامشه مسعود آن شه که گه عشرت
ساقيش سپهرستي گر هيچ جوانستي
ور هيچ کرا کردي در درگه چون خلدش
هم رايت رايستي هم خانه خانستي
چرخ ار چو ملک بودي شاگرد سنانش را
پريدن مرغانش تا حشر ستانستي
ايا مانده بي موجب هر مرادي
همه ساله در محنت اجتهادي
نه در حق خود مر ترا انزعاجي
نه در حق حق مر ترا انقيادي
چو ديوانگان دايم اندر به فکري
چه گويي ترا چون برآيد مرادي
ز حرص دو روزه مقام مجازي
به هر گوشه اي کرده ذات العمادي
همانا به خواب اندري تا نداني
که ما را جزين نيست ديگر معادي
چه بيچاره مردي چه سرگشته خلقي
که بر باطلي باشدت استنادي
جماديست اين شوم دنيا که دايم
ترا نيست الا بر او اعتمادي
پس اي خواجه دعوي رسد آن کسي را
که معبود او گشته باشد جمادي
پس آن گه رسيدن به تحقيق معني
تمني کني با چنين اعتقادي
نداني همي ويحک اينقدر باري
که جاي دو معني نباشد فوادي
تو گر راه حق را همي جويي اول
طلب کرد بايد سبيل الرشادي
زيادت بود مر ترا هر زماني
به اعمال و افعال خويش اعتدادي
پس از نيستي ساز آن راه سازي
کجا بهتر از نيستي هست زادي
صلاح سنايي در آنست دايم
شود در ره عشق بي چون سدادي
بگفتم صلاح دل از روي معني
صلاحيست اين مشمر اندر فسادي
شو از خود بري گرد تا بر حقيقت
ترا بي تو حاصل شود انجرادي
نبيني که پروانه شمع هرگز
که بر باطنش چيره گردد ودادي
بري گردد از خويشتن چون سنايي
کند او ز خويشي خود انفرادي