در مدح خواجه ايرانشاه

اي ز آواز و جمال تو جهان پر طربي
وز پي هر دو شده جان و دلم در طلبي
چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل
پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبي
گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم
ور چو يعقوب ز عشق تو کنم واهربي
نايد از خود عجبم زان که به آواز و به روي
داري از يوسف و داوود پيمبر نسبي
آنچه با اين دل من چشم چو بادام تو کرد
نکند هرگز با مهره کف بوالعجبي
پس دل خون شده تافته تيره من
کو همي در دو صفت داشت ز زلفت حسبي
شد مگر حلقه اي از زلف تو و شايد از آنک
خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبي
صد دل خون ده در يک شکن زلف تو هست
همچو عناب در آويخته اندر عنبي
تا همي رقص کند در چمن عشرت و عيش
ماه رقاص نهادست سپهرت لقبي
شدم از طمع وصال تو چو يک برگ از کاه
تا بر آن سيم تو ديدم زد و بيجاده لبي
بند بندم همه بگشاد چو تو زي از ماه
تا تو بر تارک خورشيد ببستي قصبي
چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو
چاک داري ز پس و پيش ببسته سلبي
جان بابا مکن اين کبر مبادا که به عدل
روزگارت کند از رنج دل من ادبي
ابلهم خواني و گويي که به باغ آر زرم
خار ندهند تو بي سيم چه جويي رطبي
ابله اکنون تويي اي جان جهان کز پي زر
طعنه بر من زني اکنون و بسازي شغبي
تو بدين پايه نداني که چو اين شعر برم
از سخا کار مرا خواجه بسازد سببي
ناصح ملک شه ايران ايرانشاه آن
که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبي
آن بزرگي که ز بس فضل و کريمي نگذاشت
در مزاج فضلا از کرم خود اربي
آن کريمي کاثر سورت خمش در کون
همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبي
آن خطيبي که به هر لحظه خطيبان فلک
جمع سازند ز آثار خصالش خطبي
اي سخا از گهر چون تو پسر با شرفي
وي سپهر از شرف چون تو بشر با طربي
شجر همت تو بيخ چنان زد که نمود
برترين چرخ بدان بيخ فروتر شعبي
گر فتد قطره اي از راي تو بر دامن روز
نگشايد پس از آن چرخ گريبان شبي
تا دو نوک قلمت فايده دارد در ملک
چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبي
کسب کردي به کريمي و سخا نام نکو
که نبوده به دو گيتي به ازين مکتسبي
تا ضمير تو سوي کلک تو راهي بگشاد
بسته شد مصلحت ملک هري در قصبي
نردها بازد با نطع اميدت با دهر
جاني از بنده و اقبال ز دستت ندبي
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمي
هر که او شير بود سست نگردد به تبي
هر که آوازه کوس و دو کري يافت به گوش
کي به چشم آيد او را ز يکي حبه حبي
به کهان جامه بسي داده اي اين اولاتر
کاين فريضه به مهان به ز چنان مستحبي
اي خداوند يقين دان که بر مدحت تو
نيست در شاعري بنده ريا و ريبي
فکرت بنده چو معني خوش آورد به دست
طبع زودش بر مدح تو کند منتخبي
هر که را دين شود از دوستي او موجود
چه زيان داردش از دشمني بولهبي
حاسدان دارد و بدگوي بسي ليک همي
کي مقاسات کشد بحر دمان از مهبي
تا حيات آيد از آميزش جاني و تني
تا تناسل بود از صحب امي و ابي
سببي سازش تا شاعر صدر تو بود
که همي شعر مرکب نبود بي سببي
تا ز پيش دو ربيع آيد هر گه صفري
تا پس از هر دو جماد آيد هر گه رجبي
باد حظ ولي تو ز سعادت لطفي
باد قسم عدوي تو ز شقاوت غضبي
پاي احباب تو بگشاده ز بند از شرفي
دست اعداي تو بر بسته به دار از کنبي
تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون
راس عز تو مبيناد ز گردون ذنبي