در مدح احمد عارف زرگر گويد که به حج رفت از بلخ و حج نيافت

اي ز عشق دين سوي بيت الحرام آورده راي
کرده در دل رنجهاي تن گداز جانگزاي
تن سپر کرده به پيش تيغهاي جان سپر
سر فدا کرده به پيش نيزه هاي سرگراي
گه تمامي داده مايه آب دستت را فلک
گه غلامي کرده سايه خاکپايت را هماي
از تو بي دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان
وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زراي
اي خصالت خوشدلان را چون محبت پاي بند
وي جمالت دوستان را چون مفرح دلگشاي
از بدن يزدان پرستي وز روان يزدان طلب
از خرد يزدان شناسي وز زبان يزدان سناي
چون تويي هرگز نبيند عالم فرزانه بين
چون تويي هرگز نزايد گنبد آزاده زاي
بنده جود تو زيبد آفتاب نور بخش
مطرب بزم تو شايد زهره بربط سراي
چون طبايع سر فرازي چون شرايع دلفروز
از لطافت جانفزايي وز سخاوت غمزداي
تا تو کم بودي ز عقد دوستان در شهر بلخ
بود هر روز فراغت دوستان را غم فزاي
منت ايزد را که گشتند از قدومت دوستان
همچو بي جانان ز جان و بي دلان از دلرباي
چون به حج رفتي مخور غم گر نبودت حج از آنک
کار رفتن از تو بود و کار توفيق از خداي
مصلحت آن بود کايزد کرد خرم باش از آنک
مي نداند رهرو آن حکمت که داند رهنماي
سخت خامي باشد و تر دامني در راه عشق
گر مريدي با مراد خود شود زور آزماي
سوي خانه دوست نايد چون قوي باشد محب
وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گداي
احمد مرسل بيامد سال اول حج نيافت
گر نيابد احمد عارف شگفتي کم نماي
دل به بلخ و تن به کعبه راست نايد بهر آنک
سخت بي رونق بود آنجا کلاه اينجا قباي
در غم حج بودن اکنون از اداي حج بهست
من بگفتم اين سخن گو خواه شايي خوا مشاي
از دل و جان رفت بايد سوي خانه ايزدي
چون به صورت رفت خواهي خوا به سر شو خوابه پاي
نام و بانگ حاجيان از لاف بي معني بود
ور نداري استوارم بنگر اندر طبل و ناي
حج به فرياد و به رفتن نيست کاندر راه حج
رفتن از اشتر همي بينم و فرياد از دراي
صدهزار آوازه يابي در هواي حج وليک
عالم السر نيک داند هاي هوي از هاي هاي
رنج بردي کشت کردي آب دادي بر درو
گرت دوني از حد خامي درآيد گو دراي
کو يکي فاضل که خارش نيست مشتي ريش گاو
کو يکي صالح که خصمش نيست قومي ژاژخاي
چون فرستادي به حج حج کرد و آمد نزد تو
دل مجاور گشت آنجا گر نيايد گو مياي
اين شرف بس باشدت کآواز خيزد روز حشر
کاحمد عارف به دل حج کرد و ديگر کس به پاي
تا بگردد چرخ بر گيتي تو بر گيتي بگرد
نا بپايد کعبه در عالم تو در عالم بپاي
اي خواجه ترا در دل اگر هست صفايي
بر هستي آن چون که ترا نيست گوايي
گر باطنت از نور يقينست منور
بر ظاهر تو چون که عيان نيست صفايي
آري چو بود صورت تحقيق چو تلبيس
بيدار شو از هرچه صوابي و خطايي
دعوي که مجرد بود از شاهد معني
باطل شودش اصل به چوني و چرايي
گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت
بيمار دلت را نبود هيچ شفايي
کاين حشمت و نعمت دو حجايند يقين دان
کاندر دو جهان زين دو بتر نيست بلايي
اين هست وجودش متعلق به مجازي
و آن هست حصولش متولد ز ريايي
تا اين دو رفيق بد همراه تو باشند
هرگز نبود خواجه ترا راه به جايي
تو بسته شده در گره آز شب و روز
وز دست هوا خورده به ناکام قفايي
بفروخته دين را به يکي گرده و کرده
پوشيده تن خويش به رنگي و عبايي
بويي نرسيد به مشامت ز حقيقت
همچون سگ ديوانه به هر گرد سرايي
در دعوي مطلق چو رسولي شده مرسل
در لفظ به هر ساعت چوني و چرايي
تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب
نايدت زد و برد قبايي و کلايي
تا زين تن آلوده برون نايد کبرت
حاصل نشود بهر خدا هيچ رضايي
بيرون کن ازين خانه خاکي دل خود را
وآن گه ز دلت ساز تو ارضي و سمايي
گر خاطر اوهام برنده شود از خلق
بر خالق خود گويد بي مثل ثنايي
ار حق به جز از حق نکند هيچ قبولي
وندر خور خود خواهد ملکي و عطايي
آن دل که بدين سان بود اندر ره توحيد
حقا که بود موقن و باقي به بقايي
در حوصله تنگ تو زين بيش نگنجد
اين هديه چو دادند نخواهند جزايي
کاين فضل الاهي بود اندر ره توحيد
وندر ره توحيد چنين جوي بهايي
شونيست شو از خويش و مينديش کزان پس
يکسان شمري هر دو: جفايي و وفايي
اندر صفتت نيست چه نامي و چه ننگي
بر بام خرابات چه جغدي چه همايي
گر نزد سنايي بشدي خلقت اول
از ديده نمودي ره تحقيق سنايي
دلا زين تيرگي زندان اگر روزي رها يابي
اگر بينا شوي زين پس به ديگر سر صفا يابي
تو بيماري درين زندان و بيماريت را لا شک
روا باشد طبيبي جوي تا روزي دوا يابي
بصيرت گر کني روشن به کحل معرفت زيبد
که دردش را اگر جويي هم اينجا توتيا يابي
جهان اي دل چو زندان دان و دريا پيش زندانت
اگر کشتيت نگذارد درين دريا فنا يابي
گر اينجا آشنا گردي تو با آفاق و با انفس
چو زين هر دو گذر کردي بدانجا آشنا يابي
وگر مي کيميا جويي کزو زري کني مس را
به نزد کيميا گر گرد تا زو کيميا يابي
دلا زين عالم فاني اگر تو مهر برداري
چو از فاني گذر کردي سوي باقي بقا يابي
ازين چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان
مگر کان عالم پر خير بي چون و چرا يابي
تو در بحر محيط اي دل چو غواصان يکي غوطه
بکن هزمان اگر خواهي که از موجش رها يابي
اگر تاريک دل باشي مقامت در زمين باشد
اگر روشن روان گردي مقر اوج سما يابي
به راه انبيا بايد ترا رفتن اگر خواهي
که علم انبيا داني و سر اوليا يابي
به قال و قيل گمراهان مشو غره اگر خواهي
که روزي راهرو گردي و راه رهنما يابي
به سوي تپه رو يک بار موسي وار اگر خواهي
که علم اژدها داني و سر آن عصا يابي
حديث آن کلام و طور و موسي گر همي خواهي
که بشناسي ز خود يابي ز ديگر کس کجا يابي
همان مهد مسيحا دم نگر کو بي پدر چون بد
حکيمي گويد اين معني طلب کن تا که را يابي
درخت و آن شب تاريک و شعله آتش روشن
اگر زان چوب مي جويي تو آن معني کجا يابي
ز نور يوسف و يعقوب و چاه و اخوه يوسف
در آن وادي مرو کانجا به هر پي صد بلا يابي
گر آن ماهي که يونس را بيوباريد در دريا
بيوبارد ترا چون او ازين سفلي علا يابي
کتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم
حديث دست «لا تقرب » تو اندر مبتدا يابي
معاني جمله حل کردي همينت مشکلي مانده
که رمز ذلت داوود و قتل اوريا يابي
ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتي يابي
قيامت را تو اين معني ز رقع و بوريا يابي
تحرک ز آب مي آيد به سنگ آسيا هزمان
تو نادان اين تحرک را ز سنگ آسيا يابي
تو دست چپ درين معني ز دست راست نشناسي
کنون با اين خري خواهي که اسرار خدا يابي
نه کار تست مي خوردن که بد مستي کني هزمان
تو چون حلاج عشق آري چو جام از مي بلا يابي
سنايي گر سنا دارد ز علم ايزدي دارد
تو دين و علم ايزد جوي تا چون او سنا يابي
تو راه دين ايزد را نمي داني وگر جويي
هم از قرآن پر معني و لفظ مصطفا يابي
هر آن ديني که بيرون زين دو جويي بدعتي باشد
نبايد جستن آن دين را وگر جويي خطا يابي
چو بابدعت روي زينجا يقين ميدان که در محشر
ز مالک بر در دوزخ جزاي آن قفا يابي
وگر با دين پيغمبر ز عالم رخت بربندي
ز ايزد خلد و حورالعين و آمرزش عطا يابي