در مدح خواجه ابو يعقوب يوسف بن احمد

اي بنده به درگاه من آنگاه بر آيي
کز جان قدمي سازي و در راه درآيي
اي خواست جدا گردي چونان که درين ره
هم خواست نداند که تو خواهنده مايي
اي سينه قدم ساخته جان نيز برافشان
بر مژده اين نکته که گفتم تو مرايي
با قرب من آنگاه قرين گردي کز دل
از جاه فرود آيي و در چاه درآيي
اي عاصي چون وقت عصات آمده بنشين
پيش چو خودي از چه عصاوار بپايي
بخشنده چو ماييم ز ما بين که حقيقت
ننگ ست به جز بر در بخشنده گدايي
اي ديده غذاساخته از بهر لقا را
بي ديده شو از گريه چو مشتاق لقايي
زين بيم اگر آب همي باري ازين پس
جان باز که صعبست پس از وصل جدايي
خواهي که رها گردي ازين بيم مرا خوان
در جمع فقيه الامم از بهر رهايي
خورشيد زمين يوسف احمد که ز خاطر
حل کرد همه مشکل تقدير سمايي
آن شاه امامان که عروسان سخن را
از تربيت اوست به هر روز روايي
از قدر اثيري شد وز طبع محيطي
از حلم زميني شد وز لطف هوايي
خواهند که باشند چنو بر سر منبر
بي دانش و بي خرده امامان قضايي
آري ز پر اين هر دو پرانند وليکن
از جغد نديدست کسي فر همايي
يارب که مباديش فنايي که زمانه
ناورده چنو نادره در دار فنايي
شادي کن ازين پير تو اي شمع جوانان
در بار که از اصل تو هم زان در يايي
آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر
کز علم و سخا حيدري و حاتم طايي
حقا که ز زيب سخن و زين جمالت
ختمست در القاب تو زين العلمايي
چون حکم مقدر به گه بخشش رويي
چون عمر گذشته به گه بخل قفايي
چون عمر خطاب سر سنت و ديني
چون حيدر کرار در علم و سخايي
از خاک درنگي تو و از باد لطافت
از آتش نوري تو و از آب صفايي
از منقبت و راي مصابي و مصيبي
وز مکرمت و بخت صبيئي و صبايي
پس حمد کرا زيبد کز زيب عبادت
بيمار گنه را تو چو الحمد شفايي
پس درد کجا ماند در ديده دانش
چون ديده او را ز لطيفي تو دوايي
شرع از تو همي بالد کز آب عنايت
اندر چمن فايده با نشو و نمايي
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت
با چرخ بکوشي به همه حال و برآيي
صد مجلس پر در کني اي گوهر دانش
چون آن دو بسد را به عبارت بگشايي
صد نرگس پر ژاله کني اي چمن فضل
گر غنچه صفت لب به سخن باز نمايي
جانها به سوي دار بقا رفتن سازند
چون ساز سخن باشدت از دار بقايي
اين قاعده دانش ازين مايه اندک
جان تو و حقا که خداييست خدايي
بخت تو همي ماند از علم چو گردون
عالي شود از تربيت ملک علايي
خورشيد شريعت شدي و ناصح و حاسد
گفت اين و رهي داد برين گفت گوايي
مجدود شد و يافت سنا نزد تو بي شک
از جود تو و جاه تو مجدود سنايي
تا عالم روحي نشود عالم جسمي
تا مردم پخته نکند خام درآيي
چندانت بقا باد که از عالم جسمي
تا عالم روحي به کف پاي بسايي
هر روز نوت خلعت تو منبر دولت
تابنده کافي تو در مدح سرايي
هر روز عروسيت فرستد ز ثنا ليک
چونان که بخوانيش نه چونان که بکايي
يکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت
يابد اگر از جود تو دستار دوتايي
اين عاريتيهاست ملک بر تو و بر ما
از لطف نگهدارد ايمان عطايي